sargozasht yek eshq

31
ت یک عشق سرگذش شعر پيوسته دوازدهسی مجید نفی

Upload: farah-taheri

Post on 27-Jul-2016

238 views

Category:

Documents


2 download

DESCRIPTION

Persian Poem

TRANSCRIPT

Page 1: Sargozasht yek eshq

سرگذشت یک عشق دوازده شعر پيوسته

مجید نفیسی

Page 2: Sargozasht yek eshq

سرگذشت یک عشق

دوازده شعر پيوسته

مجید نفیسی

با دیباچه ای از سیمین بهبهانی طرح روی جلد نوشین نفیسی

فرح طاهری : ویراستار چاپ آنالین ـ انتشارات شهروند ـ تورنتو، کانادا

0931ـ فروردین 6102اپریل

Page 3: Sargozasht yek eshq

:به مجيد نفيسی نوشت 9111سيمين بهبهانی در نامه ای از تهران مورخ اول آگوست

آقای مجيد نفيسی عزیزم"

مجموعه ی دوازده شعر زیبای شما را آقای گلشيری عزیزم به " سرگذشت یک عشق"

.هدیه محبی از آن سوی دنيای جدایی ها. من داد

برومندی با استقالل و تفرد و به دور از ي و دیار، شاخه خوشحالم که دور از یار

نمی دانم این چند سطر به شما خواهد رسيد یا . همانندی ها می بالد و بارور می شود

به هر حال من باید بنویسم که شعری ماندگار دارید بی آن که از معيارهای نشاندار . نه

پيش از . ت های نوجویانه رفته باشيدزمان پيروی کرده باشيد یا به عمد به دنبال غراب

خوانده بودم و به دنبال نشان گوینده می " چشم انداز"شما را در " نفرین"این شعر

."تبریک مرا بپذیرید. گشتم

Page 4: Sargozasht yek eshq

گل نرگس

دلدار من

گل نرگسی به دهان دارد

.که با خود از زندان های ایران آورده است

می دانم که از پس ميله ها

ها می توان در چهره ی ماهشب

نقش گلی را دید

و صبح ها در آبی آسمان

.صدای بال درنای مهاجر را شنيد

می دانم که در پس پلک ها

و قاب مشت ها

و فاصله ی ميان دو تيربار

و سپيدی نامه های آخرین

و پيام تک ضربه ها بر دیوار

و گوشه های تر غم

و درزهای برهنه ی شادی

لی دردو حفره های خا

و تاریک روشنای اميد

و قله های پنهان غرور

می توان

آری، می توان

را پنهان کرد بهار

با این همه در شگفتم

که در آن بند تاریک

چگونه می توان گل نرگسی پرورد

که لکه های خون

.سپيدی آن را نپوشانده باشد

9111وئيه ژ 91

Page 5: Sargozasht yek eshq

شهرزاد

9

رک رای لهجه ی ُتچيزی از شيرین

در دندان دارد

"سالم"هنگامی که می گوید

"تپش قلب دارم"و هنگامی که می گوید

و هنگامی که قاه قاه می خندد

.و من دندان هایش را می بينم

2

سال هاست

رک را ندیده امکه لبخند ُت

فرامرزاز هنگامی که

در تبریز تيرباران شد

در اردبيل حمید

.ندر تهرا روحیو

بار دیگر، وقت وداع

: کسی به من خواهد گفت

خوش گاالسان"

"گوال، گوال9

ولی این بار باز خواهد گشت

و سينه ی روئين من

او را خواهد پوشاند

3

!جان نظامی

را دیدم آفاق

2قبچاقکه نه از دشت

که این بار

از زندان های تاریک تهران می آمد

در راه

دسته ای گل نرگس چيده بود

و بر نمد زینش

.بسته ای از نامه های واپسين داشت

را خواهم خواند خسروشیرینبار دیگر با او

و برایش

خواهم گفت فرهاداز دردهای

من و او هر دو درد جدایی را می شناسيم

و هميشه آن را

رصع کوچکیچون خنجر ُم

.بر کمرگاه خود آویخته ایم

4

خود را کودکی می بينم

Page 6: Sargozasht yek eshq

ای پلکان سنگیکه در درزه

جوانه های سبز ارزن را می یابد

که یک شبه

شادر برابر چشمان نزدیک بين

رسته اند

و او ناباورانه آنها را

با انگشت های کوچکش

.لمس می کند

1

رک سخن می گویيد؟از ایلغار ُت

امروز

فارس را چه زیبا می بينم

.به چشمان او بنگرید

6

شانه ای چوبی می خواهم

تا گيسوان شاللش را

شانه کنم

می گذارم تا دو گيس بافته

بر شانه هایش فرو لغزند

،نه

دو گيس بافته را باز می کنم

شيطنت کودکانه تا بخواهی دارد

آنها را

روی سرش حلقه می کنم

بی آن که تارهای سپيد آن را

بپوشانم

رنج زندان

.او را زیباتر کرده است

،نه، نه

گذاشت گيسوانش را خواهم

تا آزاد بر شانه هایش فرو ریزند

.او را نخستين بار چنين دیده ام

7

یک بار دیگر بازگرد

و از راهروی تاریک پرواز

مرا صدا کن

بگذار برگردم

و بازوانت را بوسه باران کنم

من و تو دیده ایم

آنها را که رفتند

و دیگر بازنگشتند

هزار بار مرا صدا کن

بارو بگذار که آخرین

Page 7: Sargozasht yek eshq

.هرگز نياید

8

آیا تو خود یکی مرده ای

که از دیار مردگان بازگشته ای؟

چندین و چند بار این پرسش را از خود کرده ام

وقتی که مردگان زیباتر از زندگان می شوند3

چرا چنين نباشد؟

1

بار دیگر که تو را ببينم

چين های چهره ات را خواهم شمرد

شدآیا برابر سال هایی خواهند

که تو در بندهای تاریک تهران گذرانده ای؟

هر شب یکی را برخواهم گزید

تا هفت گنبد پر درد ترا

.سير کرده باشم

91

!شهرزاد من

می خواهم بشنوم

بگو، بگو، بگو

چون کودکی سر بر دامان تو می گذارم

های ترا بندنامهتا

یک به یک بشنوم

ميل به داستان در آدمی ریشه دار است

ا که می خواهدچر

آنچه را که از دست رفته است

.خود سازد دوباره از آِن

99

برای من از او می گویی

وقتی که آخرین بار صدایش کردند

برای من از او می گویی

وقتی که آخرین بار بقچه اش را پيچيد

تو بازگشته ای

و من او را

.در کنار خود می یابم

92

زندان چيست؟

به آن برمی گرددزهدانی که آدمی

.با این اميد که دوباره زاده شود

!ای نوزاده از بند

از تو می خواهم که در جهان ما بمانی

آنچه در آن هزارتوی تاریکاز و

Page 8: Sargozasht yek eshq

بر تو گذشت

.با ما سخن بگویی

93

شعرم را می شنوی

لبم را می بوسی

:و می گویی

"لب هایت چه زیباست"

!َکه ليِک من4

ا از آن نيستآی

که نام خود را از آن می شنوی؟

9111ژوئيه 91

.ـ خوش بمانی با لب خندان 9

همسر جوانمرگش را الهام " آفاق"عشق به " خسروشيرین"ـ نظامی گنجوی در مقدمه ی منظومه ی 2

.بخش کار خود می داند

.ـ به نقل از شعری از شاملو 3

.ـ به معنای کبک در ترکی آذری 4

Page 9: Sargozasht yek eshq

کوزه ی شای

بگذار تو را چون کوزه ای پر کند

و از دست های تو

چون دانه های خوشبوی شای بردمد

نوروز خواهد آمد

و تو بر سفره ی هفت سين خواهی نشست

در آئينه نگاه خواهی کرد

و همراه با ماهی سرخ

از َتنگی ُتنگ آب

خواهی رست

و از انزوای سنجد

سنبلوقار

اضطراب سير

مستی سرکه

و شادی سکه خواهی گذشت

و همراه خواجه ی شيراز

از صدای عشق پر خواهی شد

!و آنگاه، چه غم

چون سيزده درآید

بر آب روان خواهی شد

و از زیبائی لحظه های عشق

با دشت و آسمان

.سخن خواهی گفت

9111ژوئيه 28

Page 10: Sargozasht yek eshq

گل سرخ

ریادر کنار د

آفتاب را بدرقه کردیم

و همراه با تاریکی

به اسکله فرود آمدیم

او شاخه ای گل سرخ خرید

که ساقی بلند داشت

من آن را چون شمشيری به دست گرفتم

و هر دو در پناه آن

.به درون شب رفتيم

صبح همراه مه

روی تپه ها رها شدیم

ر نيلوفریدر کوچه باغ ُپ

روزنی یافتيم

از پشت سيم های خاردارایستادیم و

.به چشم انداز آن سو نگاه کردیم

چون به کنار دریا باز آمدیم

مه رفته بود

روی تخته سنگی نشستيم

و او

از سال های زندان گفت

آب به کفش های سفيدش دست می کشيد

و من چون ماهی شادی

در آب های سبز دور شنا می کردم

و به گل سرخی می اندیشيدم

ار ماکه در انتظ

بر ميز چوبی

.همچنان سر خم کرده بود

9111اوت 8

Page 11: Sargozasht yek eshq

تردید

آه ای دریا

با این همه بزرگی

به دل کوچک من

راه نمی یابی

آیا بی قراری من

از توفان درون تو عميق تر است؟

آیا زاری من

مویه های تو سخت تر است؟-از شن

آیا خشم من

از کف دهان تو شورتر است؟

آن سو، دلداری دارمدر

ماسه های تردید-که بر شن

نشسته است

با دستی سر مرا

به سوی لب های شيرین خود می کشاند

و با دستی سينه ی مرا

به عقب می راند

از چشم هایش

آفتاب و تگرگ همزمان می بارد

و بهار و پائيز را

هر دو در زبان دارد

چون لبخند می زند

از دهانش شکوفه های نرگس

فرو می ریزد

و چون دور می شود

.بر برگ های پائيزی قدم می گذارد

آه ای دریا

بگذار خود را

درون تو افکنم

شاید غم بزرگ من

در آب های سبز تو

فرو نشيند

و دل من

با تپش دل تو

هم آوا شود

باشد که در آن سوی ساحل

دلدار خود را بازیابم

که بر تخته سنگی خارا و استوار

ستنشسته ا

و می گذارد تا انگشتان بی قرار من

Page 12: Sargozasht yek eshq

با سرپنجه های بازیگوش پایش

.بازی کنند

9111اوت 91

Page 13: Sargozasht yek eshq

دو آهو

ميهنگام عصر به جنگل رفت

و روح درختان ما را فرا گرفت

تمام راه با یکدیگر نجوا کردیم

و از همسران به خون خفته ی خود سخن گفتيم

وی درختان را خواندیمکتيبه های ر

و از هر پرنده ای نشان آنها را گرفتيم

آنگاه در کنار جویباری نشستيم

و پا را به نوازش آب سپردیم

دست های ما راز یکدیگر را می جست

و لب های ما نام یکدیگر را می گفت

تو بودم؟ حامدآیا من

من بودی؟ عزتآیا تو

در بازگشت، به آن دو رسيدیم

سياه و پرسان داشتندچشم هایی

با پوستی همرنگ خاک

.و پاهایی نازک و گریزان

در کودکی آهو بره ای داشتم

که ایلخانی به پدرم داده بود

از اتاقی به اتاق دیگر می دوید

و از پنجره ای به پنجره ای سر می کشيد

در گلبوته های قالی چرا می کرد

و از پياله ی دستانم آب می نوشيد

ه گونه اش می سودممن گونه ب

دست بر پهلویش می کشيدم

و چشم هایش را می بوسيدم

مرا تنها گذاشت! افسوس

و دیگر او را ندیدم

:تا در باغ قصه ای ظاهر شد

و برادر کوچک طاقت نياورد"

از آب چشمه نوشيد

و به صورت آهویی درآمد

بزرگتر و همراه خواهِر

."آواره ی بيابان شد

ی رفتیتو نرم نرمک پيش م

و آهوی بزرگ را به نام می خواندی

و من ایستاده بودم

و به آهوی کوچک نگاه می کردم

که از پس بوته ای سرک می کشيد

.و منتظر شنيدن نام خود بود

و مجنون اسبش را"

به نخجيربان داد

و آهوی دربند را رها کرد

Page 14: Sargozasht yek eshq

."رودتا به جستجوی جفت خویش ب

من دستی را

دمبه دور تو حلقه کر

و با دستی دیگر

دستت را گرفتم

.و هر دو خاموش به راه افتادیم

آن دو

به سایه سار بوته ها پيوسته بودند

اما من می دانستم

که آهوی گمشده ام

به بوته های قالی خود

.بازگشته است

9111اوت 21

Page 15: Sargozasht yek eshq

نفرین

ای راه

نفرین بر تو که او را از من دور کرده ای

ای شب

نفرین بر تو که او را از من پوشانده ای

چه می شد اگر می توانستم

در سپيده دم

همراه با نسيم سحری و برگ های ُپر شبنم

بر استان پنجره ی خوابگاهش خم شوم

و چون رقص سایه ی شاخه ها

نرم نرمک

از جام آبگينه بگذرم

روشنش یخت قهوه ای و بر گيسوان َل

لرز لرزان دست کشم

و بر پيشانی رازدار

و پلک های پهن مهربان

و مژگان سایه دار

ـ که از چشمان سبزش

آب می خورند ـ

بلغزم

و بر بينی کوچکش

ـ که در ميان قوم خود

این چنين کم دیده ام ـ

درنگ کنم

ی هوا را ببویمو ذره ها

که از گرمگاه درون او می آیند

و به بوی شيرین هستی او آغشته اند

و آنگاه از گونه های پُر صراحتش

که رنج زندان را در خود نهفته دارند

بگذرم

لب های نازکش را

که تنها به جای بوسه ای می ماند

ببوسم

کشيده اش رو از گردن بلو

که سيمای ُپر غرور او را

شا گذاشته استبه تما

فرود آیم

و از گریبان خوابجامه ی اطلسی اش

به درون خزم

و تمام گرمای شبانه را

از روی پستان های شيری رنگ

شانیو خال های سرخ مار افسا

Page 16: Sargozasht yek eshq

برچينم

بهزادو پيش از این که

قلم مو بردارد

و به عادت صورتگران چينی

تنگ کمر

و پياله ی ناف

و اشکفت شرم

خام او راو ستون های ُر

جان دهد

و پيش از این که

قلمزن پير شهر کودکی من

با تق تق ظریف چکش اش

ریزه های اندام ُترک قبچاق مرا

در قاب بزرگ مسی

گرد آورد،

همراه با نور خورشيد

به نرمی از سينه ی دیوار

باال روم

سه گوشه ی دنجی رو د

که پيشاپيش نشان کرده ام

آرام بگيرم

زش بنگرمو به چشمان سب

که آگاه و ناآگاه از حضور من

و گشت بامدادی ام بر پيکرش

آرام باز می شوند

و لب های سرخ

و دندان های سپيدش

روشنایی صبح را

در خميازه ای طوالنی سر می کشند

و ماده گرگ زیبای من

سرخی کامش را

زیگوش اشادر پس زبان ب

می پوشاند

و دو مشت بزرگ ایثارگرش را

می کوبدبر سينه

تا شبنم های خواب را

از خود بسترد

نرم نرمک

سر از بالش خوشبویش بردارد

و در آئينه ی دستشویی

ـ آنچنان که عادت سال های زندان اوست ـ

آرام و بی وقفه

یکایک دندان های سپيدش را

به نوازش مسواک بسپارد

و کف های سفيد را

از حاشيه ی لب هایش

Page 17: Sargozasht yek eshq

به نوک زبان پاک کند

به مشتی آب سردو

ته مانده های تاریکی را

از قرص صورتش براند

و با فشار دستی

عطر به جا مانده از پيشاب شبانه را

به گلوگاه چرخان آب بسپارد

نگاه ُچست و چاالکو آ

به آشپزخانه بياید

به پرنده ی تنها در قفس سالم کند

و بی عطر چای

و گرمی نان

و تندی پنير

و لقمه های پيشکشی

ـ به همدمی که منم ـ

در را به آرامی بر هم زند

و دسته ی کليد شاهوارش را

در دست فشارد

.....و

!نه! نه

پيش از این که آشفتگی شهر

و بوق ماشين ها

بامداد و دود و َدم باری هاِی

او را از من بستاند

چه می شد

چه می شد اگر خورشيد می توانست

هميشه در سپيده دمان بماند

گذارد تا منو ب

در رقص سایه ی شاخه های پشت پنجره ی او

هميشه در کنار این چهره ی پاک بمانم

و همراه با هوا

از منخرین کوچک او فرو روم

و در تمام مویرگ ها

و ذره های همزاد تن

و خواب های شيرین

و کابوس های خونين او

پخش شوم

و از جامه به تن

و از واژه به روح او

ومنزدیک تر ش

و آنگاه خود را

در آخرین بند شصت پای چپش

پنهان کنم،

با وضو جایی که تازیانه ی دستاِن

گوشت را از پوست

و استخوان را از گوشت

Page 18: Sargozasht yek eshq

جدا کرده است

و بر این پيکر پری وار

نشانی از پنجه ی شيطان

.به جا نهاده است

ای دل

نفرین

نفرین بر تو که او را در خود جا دادی

اینک

دامين راهواربا ک

از این راه دراز خواهی گذشت

و با کدامين آفتاب

این شب بی سحر را صبح خواهی کرد؟

خاموش باش

خاموش باش

که نازنين تو سبکخوابی را

در آن بندهای تاریک آموخته است

مبادا که هق هق گریه ی آرام تو

خواب او را آشفته سازد

و خش خش ریز قلم بر سپيدی کاغذ

بز او راچشم های س

در این شب تاریک

.بازگشاید

9111سپتامبر 27

Page 19: Sargozasht yek eshq

جویبار

با تو در زمزمه ام

از آغاز آفرینش

از هنگامی که پونه سبز شد

گفتگو نشست،به و با جویبار

از ساعت یازده، آن شب

هنگامی که من گوشی سبز را برداشتم

نگشت فشردمو بر یازده شماره ا

"سالم: "و صدایی سبز از آن سو گفت

و مرا با خود

:به جویباری از سنگریزه های رنگين برد

پدرم سوزنبانی ساده بود"

و مادرم به مهربانی دهکده ای در کنار راه

راه می انباشتم هر صبح جيب هایم را از اضطراِب

و بعد از ظهرها به باغ می رفتم

.نهایم، قسمت کنمتا آنها را با جيرجيرک ت

آموختم َشلمهدر

که ستاره ها حرف می زنند

به مرغزار رفتيم حامدیک شب با

به صدای ستاره ها گوش دادیم

.و تکوین کوکبی را جشن گرفتيم

اویندر زندان

آسمان پرستاره، ما را به یکدیگر پيوند می داد

تا یک شب صدای خاموشی او را شنيدم

."ایستاد و زمين برای من از جنبش

:می گویم

سرت را بر سينه ام بگذار"

می خواهم گيسوانت را ببویم

و به صدای قلبت گوش دهم

که در این شب تنها

."با من حرف می زند

تو چشم هایت را می بندی

و من از یاد می برم

که در کدام حاشيه ی جویبار نشسته ام

و خود را به نوازش انگشتان آب می سپارم

.از عطر و خاطره به خواب می رومو بر بالشی

:می گویی

کجایی؟ کجایی؟"

"آیا صدای ستاره ها را می شنوی؟

:می گویم

ستاره ها خاموشند فرشتگاندر شهر "

بيایم درهبآفتابه اما اگر

و در چشم های تو بنگرم

Page 20: Sargozasht yek eshq

."آسمان من از گفتگو ُپر خواهد شد

می خندی

.بندی یو پلک هایت را دوباره م

می دانم که صبح به دانشگاه می روی

و ظهر یک ُتک پا به خانه می آیی

تا شام آیدین و پدرش را حاضر کنی

و بعد به سر کار می روی

تا شب به خانه بيایی

و ميان خواب و بيداری درس بخوانی

و در ساعت یازده خود را

.به جویباری از آواهای نخستين بسپاری

:می گویی

چگونه باور کنم؟"

بدون من در تهران قد می کشد ستاره

."دیگر به کمرگاهش می رسد نهالو گيسوی

به یاد می آورم که نی های کنار زاینده رود

دوازده بار دور از من به ُگل نشسته اند

و کبوتران کفترخوان اصفهانک

هزار بار بر فراز جاليزهای خوشبو چرخ زده اند

:و می گویم

هم می بالندان مهاجر"

."ل می دهند و می ریزندُگ

تو سبز می خندی

و من ناگهان درمی یابم

که در کنار جویباری که هر شب

در حاشيه ی آن با تو به گفتگو می نشينم

پونه هایی خوشبو رسته اند

.سبزترند پودهکه از مرزه های جوی

:می گویم

سرت را خم کن"

گوشت را نزدیک بيار

."ر کنندبگذار این سایه های خوشبو ترا ُپ

موبوهای نخستين را می شن

هنگامی که آدمی از درخت به زیر آمد

،تا در کنار رودهای ُپر راز جهان

.سفر ُپر درد خود را آغاز کند

آب با گيسوانت بازی می کند

.جو می درخشند ه های رنگين در بستِرزو سنگری

.صبح نزدیک است

گوشی را از گوشی به گوش دیگر می گذارم

.مزمه ی شيرین هستی خود گوش می دهمو به ز

9111نوامبر 21

Page 21: Sargozasht yek eshq

خواب زمستانی

باور نمی کنم! نه

این خواب زمستانی را

.در چله ی تابستان

ازگيل ها رسيده بودند

و تنها دستی باید آنها را می چيد

زنبورها به نجوای نيمروزی خود دل داده بودند

.ه ی ابری بر زمين دیده نمی شدو سای

من جامه ی نو به تن داشتم

و گذاشته بودم تا پشت لبم

سال ها دوباره سبز شود زپس ا

سبلتم این بار سپيدی می زد

اما خود را

به چلچلی چهل سالگان سپرده

و حتی ـ زبانم الل ـ

رنگ مو خریده بودم

.تا با جشن طبيعت همراهی کنم

مرا آشفت دریغا که برف رویای

قندیل های یخ از شاخه ها آویخت

.و زاغ، تنها وارث دشت شد

من به سپيدی باور کردم

و دانستم که تنها بخت من سياه مانده است

.َلتم را بتراشمبو با خود عهد کردم که ِس

آنگاه در برف جا پاهایی را دیدم

.که سبک و پيوسته تا مغاکی کوهستانی پيش رفته بود

د پای ترا شناختمچپ، َر از نشان شصت

پاهایی که بارها بوسيده ام، بوئيده ام

و بر چشمان خود نهاده ام،

.اما اکنون ترا از من گرفته اند

چرا فسردی؟

آیا از چشم های کم سوی من بود؟

کنار؟ یا از داشتن فرزندی در

یا نداشتن کار؟

دریغا عشق که می پنداشتم نوشداروی هر دردی ست

.ه سر کشيدم و چنين گزند پذیر شدمآن را یکبار

آیا از آن نبود که رازی را بر تو فاش نکردم

که اگر زبانم آن را باز می گفت

از من مردی بد نشان می ساخت؟

پنج سال پيش بود

عينک و روپوش سفيد از پشت زهرخنِد

:شنيدم

!"ولکام تو آمریکا! ميستر نفيسی"

Page 22: Sargozasht yek eshq

در آن راهروی تاریک

با نسخه ای سپيد در دست

و گرهی بر پيشانی

:ایستادم و از خود پرسيدم

"چرا من؟ چرا دیگری نه؟"

ایکاش می توانستم چون مجنون سر به بيابان بگذارم

در سياهی چشم آهوان بنگرم

و پاکی تن خود را بازیابم

مش می توانستم موی خود را بسُتَرایکا

جامه ای از موی اسب به تن کنم

و به خدمت پيری در آیم

مسيح یار جذاميان بود

را داشتم فروغو من تنها

:که بر پيشانی در چوبی من می خواند

."خانه، سياه است"

سر برمی گردانم

بستر کوهستانیو ترا می بينم که در این

به خوابی زمستانی فرو رفته ای

زانوان را در بر گرفته

پلک ها را بر هم نهاده

و چون جنينی در زهدان

به اعماق هستی خود بازگشته ای

آیا الله های گوش تو می توانند

صدای قلب مرا از روی خاک برچينند؟

و آیا زمزمه ی شعر من می تواند

؟چشم های تو را از هم بگشاید

ای ابر تيره

آسمان ما را واگذار

ای آفتاب زرد

بر زمين ما بتاب

ما دوباره به جشن تابستانی خود بازمی گردیم

من طومار شعر تازه ام را

چون سفره ای بر این تخته سنگ پهن می کنم

و از کولبار کوچک تو

کارد و بشقاب و بسته ی پنير و نان بربری

يرون می آورمو فنجان های چای را یک به یک ب

و در جای خود می چينم

میلقمه ای می خور

و تکه ای سهم پرندگان می کنيم

بگذار این بار حتی آن کالغ بد صدا را

که آخرین بار از سفره ی خود راندیم

به ریزه های نان دعوت کنيم

!سفره ی ما بر همگان گشوده باد

9111دسامبر 21

Page 23: Sargozasht yek eshq

هفت اوج

هفت بار به اوج می روی

ر زیر پای مند

و بر فراز سرم

و می گذاری تا من، بی وزنی پرواز را حس کنم

پست جدا شوم از زميِن

و پشت بام های کوتاه

ر تضرع سيمانو دستان ُپ

آب و دان و قطار هميشگی مورچگاِن

و شيارهای آبله

خاک و اخِم

و یادگاری های کوچک را رها کنم

و همراه با تو، از ابرها بگذرم

جایی شوم که آفتاب همه روزه می تابدو به

.و هيچ کس را توان ورود به آن نيست

با هواپيما که می آمدم

تمام راه به دنبال تو می گشتم

هيکل ابرها ترا می جستم رو د

اما هنگامی که هواپيما از اوج به زیر آمد

از درون مه گذشت

بر فراز خانه ها و شاهراه ها چرخيد

نه های پهن خاک بوسه زدو بار دیگر بر شا

دانستم که باید بازگردم

چرا که عشق تو را

تنها در بی وزنی پرواز می توان یافت

جایی که همه چيز گزندپذیر می شود

و حتی صدای آرام بخش مهماندار

چاووش و بانگ گاه و بی گاِه

که با شمردن اعداد و ارقام

،می خواهد ثبوت از دست رفته را به تو بازگرداند

کارگر نيست

و تو می دانی که هيچ چيز ترا حفظ نخواهد کرد

.آسمان می سپاریي و خود را به آبی

گيسوانت را این بار بافته ای

و نيم تنه ای چل تکه بر تن داری

.که نقشی از سيمرغ بر آن است

غوشت می گيرمآدر

می بينم که بار دیگر سبک می شوم

!ای منزیب ِددُهو همراه با تو ـ ای ُه

.به هفت وادی بی نام سفر می کنم

Page 24: Sargozasht yek eshq

در جایگاه اول خدای دانته را می بينم

بئاتریس را در دامان دارد

.شاعر به او می چشاند و از دِل

دوم نظامی را می بينم

ی خود را سوزانده است خمسه

می نویسد آفاق نامهو

را می بينم نیماسوم

نشسته است ماخ اوالکه بر کرانه ی

نگاه می کند صفورانه به و دزدا

را ترک نخواهد کرد یوشو می داند که

را می بينم عزتچارم

دو بال خوشرنگ بر پهلو دارد

و گلوله بر او کارگر نيست

را می بينم حامدپنجم

در دشتی از گل های نرگس ایستاده است

.و ماه را نظاره می کند

را می بينم گیل گمشششم

می گرید کیدوانهنوز بر بالين برادرش

.و می داند که آدمی را از مرگ رهایی نيست

در جایگاه هفتم تو در می گشائی

و در کنار گل های ژوليده ی نرگس

که ماه پيش برای زادروزت فرستادم

.مرا به چاشت دعوت می کنی

چه چيز مرا به سوی تو می کشاند

تا پا از زمين بردارم می دارد و وا

ی آسمانی بسپارم؟و خود را به توفان ها

آیا انگشتان بلند توست

که چون آنها را به دست می گيرم

هرگز رها نمی شوند؟

آیا گونه های توست که چون بخندی

تمامی آفتاب من از فراز آنها طلوع می کند؟

آیا شانه های عریان توست

ریزند که چون گيسوانت بر آنها فرو

سياه و سفيد را به دام می کشند؟

نک های توستآیا ُسری

که تمامی شيطنت ترا در خود گرد آورده اند؟

ا انگشتان پایتیو

که چون آنها را بر چشم بگذارم و ببوسم

یکدل می نمایند از پشت چون ده برادِر

برده اند؟ که سر در الک خود فرو

و مهربانی ات که کدورت مرا می شوید

و رضایت ات وقتی که ایثار می کنی

به زندگی و شور بی پایانت

بسته ي که در پای

.تنها شوق به رفتن را می بيند

Page 25: Sargozasht yek eshq

من سحر می شوم

و انگشتانم بر سراسر پوست تو سبز می شوند

و گرده ی مهربانی تو

بر تمامی پرچم های من می نشيند

من باز می شوم

باز می شوم

و بوی گل نرگس ما را در بر می گيرد

پلک بر هم می نهم

چون شاطری مهربان و تو را می بينم که

با انگشتان چابک ات مرا می ورزی

و خوب نرم می کنی

و خمير مرا

با بوسه هایت گرد می کنی

و با نوک زبانت شکل می دهی

هایت بر آنه و از گل خند

دانه های خوشبوی صحرائی می پاشی

و آنگاه که دیگر

تن من، تن توست

و از اندام واحد ما

تنها چهار دست روئيده اند

تندیس آریستوفان گواهی دهند تا بر حقيقِت

ناگهان مرا رها می کنی

تا آتش بگيرم

و از خامی به پختگی درآیم

و از طلب به عشق

و از معرفت به استغنا

و از توحيد به حيرت

و فنا راه سپارم

.و سی مرغ را سيمرغ ببينم

تو دندان هایت را کليد می کنی

پلک هایت را بر هم می فشاری

رت را به چپ و راست می چرخانیس

ناخن هایت را بر کف دست می سائی

و همراه با فریادهایی

نوزاد که به صدای ستارگاِن

هکشان ماننده اندکدر دامن بی انتهای

ناگهان فرو می ریزی

پرواز را بر روی یک نقطه و تمامی شتاِب

و فقط یک نقطه

رها می کنی

را به تو می سپارم من چون هميشه خود

و هفت بار

از اوجی به فرود

و از فرودی به اوج دیگر پا می گذارم

و ناباورانه به تو می نگرم

Page 26: Sargozasht yek eshq

که چنين آسوده بال

تمامی نيروی تن خود را

در یک نقطه از روح خود جمع می کنی

و همراه با هفت امشاسپند جاوید

مرا از تنگنای چينواد گذر می دهی

.ای بهشت درآیمتا به تاکستان ه

با تو هفت شهر عشق را می گردم

و هفت درگاه آسمان را یک به یک می کوبم

می خواهم هميشه در بی وزنی پرواز بمانم

و هرگز به سکون خاک بازنگردم

و جز شانه های پهن عشق پناهی نجویم

تو لبخند می زنی

و از خوشه ی خوشرنگ انگور

حيه های لب ُترش را

می کنی دانه دانه جدا

و در دهان من می گذاری

من با هر دانه ای که زیر دندان می افشرم

طعم عشقی را می چشم

که دیرگاهی ست

در تاکستان زرین ما

.به بر نشسته است

9116فوریه 6

Page 27: Sargozasht yek eshq

تماشای نهنگ ها

رم که تو می توانییباید بپذ

در کنار مردی دیگر بنشينی

ابو به هنگام غروب آفت

از فراز صخره ها

.نهنگ ها را تماشا کنیي بازی

آیا تو دست او را در دست نداری؟

و هنگامی که از خاطرات زندان می گویی

او به چشم های سبز تو نمی نگرد؟

آیا انگشتان تو نمی خواهند

گيسوان بلند او را نوازش کنند؟

و هنگامی که او به پا می شود تا نفسی تازه کند

گرم تو بر اندام او درنگ نمی کندآیا نگاه

ـ که یادآور همسر به خون خفته ی

؟توست

از صخره ها تا خانه ی جنگلی او چقدر راه است؟

و آیا رطوبت سبزه ها زیر پایتان

ازه نمی دهد؟ي ي تخبر از نمناکی بسترها

آیا دست های او

می نهد هنگامی که چوب ها را در آتشدان

نمی لرزد؟

و آیا رقص شعله ها در چشمان او

آور اولين شبی نيستدیا

که من از راز خود با تو سخن گفتم؟

و هنگامی که او شيشه ی شراب را خم می کند

تا در جام تو بریزد

ی، قهقه کنان بر من نمی خندد؟آیا ِم

ا به لبت نزدیک می کنیو وقتی که تو جام ر

شراب یادآور اولين رخوتی نيست ِسآیا طعم َگ

که لب های من بر لبان تو به جا گذاشت؟

:به من بگو

هنگام بازگشت از جنگل،

وقتی که سوسوی آفتاب از پس شاخه ها

با درخشش چشم های او درهم می آميخت

و نگاه تو دستان او را می جست

ریدده می ُسکه بی وقفه بر فرمان و دن

...و او برایت از بی وفایی یار مصری اش می گفت

:به من بگو

چرا لب های تو پرهيز کرد

تا حتی نام مرا بر زبان آورد

Page 28: Sargozasht yek eshq

و چرا پوست تو

رد؟نوازش دست های زخمی مرا از یاد ُب

آیا مهر تو به من چون آخرین درخشش های خورشيد

به سردی گرائيد

و ظلمت بی انتهای تنهایی

اره بر من فرود آمد؟دوب

به راستی که دل آدمی گریزپاست

و عشق، کهير کهنه ای است

.که هر دم ناخنی تازه می جوید

اگر بار دیگر به ساحل رفتيد

تا از فراز صخره ها به تماشای نهنگ ها بنشينيد

به یاد آر! دلدار من

روزی را که با هم به جنگل انبوه رفتيم

میهو رسيدو در ميانه ی راه به دو آ

!افسوس

دریا بزرگ است و آزاد

و نهنگان بر صحنه ی آب

خبر از اقليم های تازه می دهند

دو آهوی ترسان

دیرگاهی ست که در جنگل ناپدید شده اند

و حتی ناله ی پرنده ای راه گم کرده

دکه بر فراز شاخه ای تنها می خواَن

.آنها را باز نخواهد گرداند

9116مه 7

Page 29: Sargozasht yek eshq

آن کس که امشب بیدار خواهد ماند

:امشب دو کس نمی خسبند

یکی او که دیشب

دسته گلی ميخک برای دلدار من آورد

و دیگری من که امشب چراغ افروخته ام

تا در پرتو شعری که می نویسم

.چهره ی او را بهتر ببينم

نام تو چيست؟

از کجا می آیی؟

دو چرا در ميان این همه دختران آزا

به زنی دل بسته ای که دلدار من است؟

در او تلخی رنج را دیدی؟

ـ چنان که من دیدم

در او زیبایی غرور را دیدی؟

ـ چنان که من دیدم

و در او مهربانی عشق را دیدی؟

ـ چنان که من دیدم

ه جامه ای به تن داشت؟نخستين بار که دیدی اش چ

آن روز پيراهنی آبی پوشيده بود

و چون هوا رو به سردی گذاشت

.نيم تنه ای زرشکی به تن کرد

گيسویش تا شانه می رسيد

.و لبخندی به لب داشت

برایت از همسر به خون خفته اش نگفت؟

من او را می شناختم

قامتی بلند، گيسوانی انبوه

.و لبخندی مهربان داشت

دردهای زندانش نگفت؟از

من نيز چشم به دهان او داشتم

.و از واژه های خونين او ُگر می گرفتم

در کالمش آهنگی نبود

که واژگان انگليسی را شيرین تر می کرد؟

رکی را شنيده امُت در کالم فارسی اش، من گاهی طنيِن

که چون جای خالی دندان شيری

.شيرین است

تو را بی گمان دلدار من دسته گل

در گلدانی بلورین نهاده

و امشب، آن سوی خط

گوش به من و چشم به آن

.سپرده است

چی؟: "می گویم

"همسرت اول بار به تو چه داد؟

Page 30: Sargozasht yek eshq

."دسته گلی ميخک: "می گوید

قلبم دوباره فشرده می شود

زهر سراسر تنم را می گيرد

.و زبانم به واژه ها می چسبد

!ران نباشنگ: "می گوید

پنجشنبه می بينمش

."و اشتباه رفع خواهد شد

من از هم اکنون صدای قلبت را می شنوم

نفس ات تنگی می گيرد

زبانت خشک می شود

.طبل وار می کوبندیت و شقيقه ها

با این همه، نوميد مباش

.شاید ميخک هایت به دل او نشسته باشند

ریتو خانه ای در جنگل دا

و سيمایی آراسته چون ستارگان سينما

.و چشمانی نافذ چون قوشی در آسمان

اما من چه دارم؟

دوازده شعر در عشق

.و دلی که به او سپرده ام

آیا هرگز

بر امواج عشق رانده ای؟

دیوانه وار پيش می روی

آنقدر که نمی دانی

.در پایابی یا غرقاب

:به من بگو

آیا من خود یکی غریقم؟

قریب موج سهمگيننو ع

جسد مرا به بستر سنگی خواهد کوفت؟

:به من بگو

آیا من در امن گاهم

و این ورطه مرا تنها آزمونی است؟

آیا باید خشمگين شوم

ی برویندو بگذارم از شقيقه هایم خارهای بيابان

یا آن که باید چون شاخساری از زیتون

بر بستری از نسيم بخسبم؟

!دوست من

!رقيب من

!یک امشب آرام باش

پلک هایت را بر هم بگذار

به صدای دل خود گوش بسپار

.و بگو هر چه پيش آید خوش آید

من نيز می روم تا چراغ فروُکشم

.شعر خود پناه جویم و در بستِر

مان به خواب می رویمما هر دو بی گ

Page 31: Sargozasht yek eshq

آن کس که امشب بيدار خواهد ماند

زنی است

.که دل ما هر دو را به کف دارد

9116مه 94