یزیربت سمش ناوید تاعیجرت و تایعابر...

1810
www.irandll.net --------------------------- 1 بی منتهااگهان، وی رحمت رستخیز ن ایوخته، در بیشه آتشی افر ای ها اندیشه یدان آمدی آمدی، مفتاح زندان امروز خندان آمدی، چونستمن بر مش و فضل خدا بخشیاجب توی، اومید را وی حاجب توی خورشید رای طالب مطلب توی مبتداا هم منتهی، هم تویسته، اندیشه را آراسته ها برخا در سینه خواسته، هم خویش حاجتده روا هم خویشتن کر و عملذت علم، وی ل دَ بَ روح بخش بی ایه ست و دغل، کاین باقی بهان وآن دوا علت آمدر کین شده، با بی گنه دغل کژ بین شده زان د ما گه مست حورالعین شورباان و، گه مست ن شده هل نقل راقل بین نن هل عقل را، وینر بی سُ اینن و بقل را، کز بهر ناجرا نشاید مادین چننیوم و بر زنگ اف رنی، بر صدرنگ اف تدبیر جنگدر میان و انریصطناع ل ینی، فی ا افه بر کسان بهان، مینههان گوش جان پنیما ملهن، والی زنا رب خلصن جان کیا که لغست ایجلم، رفتم سوی پای علم مستع خامش که بسن قلم، کاغذ بنه بشصلرآمد، ال ساقی د2 ها عشقت فزوده باان قدس را طایر اییان روحان در حلقه سودای تو ها حا راقین ز صورت ها ین"، پاکیفلی در "ل احب ال بین، هر غیب هاییده در د ها ز تو تمثا دمای خونک از تو چون دریگون، خا افلک از تو سرنهت نخوانم، ای ما ها ها و ساز ماه فزون اwww.irandll.net/forum 1 زی دیوان شمس تبریرجیعات وت غزلیات، رباعیات

Upload: others

Post on 19-Oct-2020

4 views

Category:

Documents


0 download

TRANSCRIPT

  • www.irandll.net

    ---------------------------1

    ای آتشی افروخته، در بیشهای رستخیز ناگهان، وی رحمت بی منتهای اندیشه ها

    بر مستمندان آمدی، چونامروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدیبخشش و فضل خدا مطلب تویی طالبخورشید را حاجب تویی، اومید را واجب تویی

    تویی، هم منتها هم مبتدا هم خویش حاجت خواسته،در سینه ها برخاسته، اندیشه را آراسته

    هم خویشتن کرده رواَد،ل، وی لذت علم و عمل َب باقی بهانه ست و دغل، کاینای روح بخش بی

    علت آمد وآن دوا گه مست حورالعینما زان دغل کژ بین شده، با بی گنه در کین شده

    شده، گه مست نان و شوربا کز بهر نان و بقل را،این ُسرکر بین هل عقل را، وین نقل بین هل نقل را

    چندین نشاید ماجرا و اندر میان جنگتدبیر صدرنگ افرکنی، بر روم و بر زنگ افرکنی

    افرکنی، فی اصطناع ل یری جان رب خلصنی زنان، واللهمیما،ل پنهان گوش جان، مینه بهانه بر کسان

    که لغست ای کیا کاغذ بنه بشرکن قلم،خامش که بس مستعجلم، رفتم سوی پای علمساقی درآمد، الصل

    2 در حلقه سودای تو روحانیانای طایران قدس را عشقت فزوده با،ل هارا حا،ل ها

    در دیده های غیب بین، هردر "ل احب الفلین"، پاکی ز صورت ها یقیندم ز تو تمثا،ل ها

    ماهت نخوانم، ایافلک از تو سرنگون، خاک از تو چون دریای خونفزون از ماه ها و سا،ل ها

    www.irandll.net/forum1

    دیوانشمستبریزی ترجیعات و رباعیات غزلیات،

  • www.irandll.net یک قطره خونی یافته،کوه از غمت بشرکافته، وآن غم به د،ل درتافته

    از فضلت این افضا،ل ها دانی سران را هم بود،ای سروران را تو سند، بشمار ما را زان عدداندر تبع دنبا،ل ها با نقد تو جان کاسدی، پاما،لسازی ز خاکی سیدی، بر وی فرشته حاسدی

    گشته ما،ل ها آن کو چنین شد حا،ل او، برآن کو تو باشی با،ل او، ای رفعت و اجل،ل اوروی دارد خا،ل هاَبد، خار از پی گـل میزهد صراِف زر هم مینهد، جو برگیرم که خارم، خار

    سر مثقا،ل هاُبدست این ما،ل ها ُبدست افعا،ل ها، خاکی ُبدست این حا،لفرکری قالی

    ُبدست این قا،ل ها ها، حالی عشقی و شرکری با گله، آرام باآغاز عالم غلغله، پایان عالم زلزله

    زلزا،ل ها فا،ل وصا،ل آرد سبق،توقیع شمس آمد شفق، طغرای دولت عشق حقکان عشق زد این فا،ل ها

    چون مه منور خرقه ها، چوناز رحمة للعالمین، اقبا،ل درویشان ببینگل معطر شا،ل ها

    او صد دلیل آورده و،عشق امر کل، ما رقعه ای، او قلزم و ما جرعه ایما کرده استدل،ل ها

    از عشق گشته دا،لاز عشق گردون مؤتلف، بی عشق اختر منخسفالف، بی عشق الف چون دا،ل ها

    ُدن جان را از او خالی مرکن، تاآب حیات آمد سخن، کاید ز علم من لبردهد اعما،ل ها

    بر اهل صورت شدبر اهل معنی شد سخن، اجما،ل ها، تفصیل هاسخن، تفصیل ها، اجما،ل ها

    ُدر ُپر به بود دریا ز ُپر، کز ذوق شعر آخر شتر،گر شعرها گفتند خوش میرکشد ترحا،ل ها

    3 زان سوی او چندان وفا زینای د،ل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها

    سوی تو چندین جفا زان سوی اوزان سوی او چندان کرم زین سو خلف و بیش و کمچندان نعم زین سوی تو چندین خطا

    زان سوی او چندانزین سوی تو چندین حسد چندین خیا،ل و ظن بدکشش چندان چشش چندان عطا

    چندین کشش از بهرچندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شودچه تا دررسی در اولیا آن دم تو را او می کشد تااز بد پشیمان می شوی الله گویان می شویوارهاند مر تو را

    آن لحظهاز جرم ترسان می شوی وز چاره پرسان می شویترساننده را با خود نمی بینی چرا

    www.irandll.net/forum2

  • www.irandll.net گاهی بغلطاند چنینگر چشم تو بربست او چون مهره ای در دست او

    گاهی ببازد در هوا گاهی نهد در جان تو نورگاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن

    خیا،ل مصطفی یا بگذرد یااین سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان

    بشرکند کشتی در این گرداب ها کز گنبد هفت آسمانچندان دعا کن در نهان چندان بنا،ل اندر شبان

    در گوش تو آید صدا چون شد ز حد ازبانک شعیب و ناله اش وان اشک همچون ژاله اش

    آسمان آمد سحرگاهش ندا فردوس خواهی دادمتگر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت

    خامش رها کن این دعا گر هفت بحر آتشگفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیانشود من درروم بهر لقا

    من در جحیم اولیترم جنتگر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترمنشاید مر مرا

    من سوختم زین رنگجنت مرا بی روی او هم دوزخست و هم عدوو بو کو فر انوار بقا

    که چشم نابینا شود چونگفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصریبگذرد از حد برکا

    هر جزو من چشمیگفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفتشود کی غم خورم من از عمی

    تا کور گردد آن بصرور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندنکو نیست لیق دوست را

    یار یرکی انبان خون یار یرکیاندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خودشمس ضیا

    ما را دریغ آید که خودچون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بدفانی کنیم از بهر ل

    پس بایزیدش گفت چه پیشهروزی یرکی همراه شد با بایزید اندر رهیگزیدی ای دغا

    یا رب خرش را مرگگفتا که من خربنده ام پس بایزیدش گفت روده تا او شود بنده خدا

    4 ای درشرکسته جام ماای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما

    ای بردریده دام ما جوشی بنه در شور ما تا میای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

    شود انگور ما آتش زدی در عود ما نظارهای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

    کن در دود ما پا وامرکش از کار ما بستان گروای یار ما عیار ما دام د،ل خمار ما

    دستار ما

    www.irandll.net/forum3

  • www.irandll.net وز آتش سودای د،لدر گل بمانده پای د،ل جان می دهم چه جای د،لای وای د،ل ای وای ما

    5 آن رنگ بین وانآن شرکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا

    هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا از شمع گویم یا لگن یا رقصاز سرو گویم یا چمن از لله گویم یا سمن

    گل پیش صبا بر کاروان د،ل زده یکای عشق چون آتشرکده در نقش و صورت آمده

    دم امان ده یا فتی ای فرخ پیروز من ازدر آتش و در سوز من شب می برم تا روز منروی آن شمس الضحی خود را زمین برمیبر گرد ماهش می تنم بی لب سلمش می کنم

    زنم زان پیش کو گوید صل هم درد و داغ عالمی چون پاگلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی

    نهی اندر جفا خدمت کنم تا واروم گوییآیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت بروکه ای ابله بیا

    غایب مبادا صورتت یک دم زگشته خیا،ل همنشین با عاشقان آتشینپیش چشم ما

    خوابت که می بنددای د،ل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شدچنین اندر صباح و در مسا

    وان سنبل ابروی او وان لعلد،ل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی اوشیرین ماجرا

    من دوش نام دیگرتای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسیکردم که درد بی دوا

    گندم فرست ای جان که تاای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز توخیره نگردد آسیا

    بگداخت جانم زیندیگر نخواهم زد نفس این بیت را می گوی و بسهوس ارفق بنا یا ربنا

    6 زیرا نمی دانی شدن همرنگ مابگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما

    همرنگ ما سالم نماند یک رگت بر چنگاز حمله های جند او وز زخم های تند او

    ما بر چنگ ما بیخود شوی آنگه کنیاو،ل شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی

    آهنگ ما آهنگ ما چون شیشه گشتیزین باده می خواهی برو او،ل تنک چون شیشه شوبرشرکن بر سنگ ما بر سنگ ما

    از د،ل فراخی ها برد دلتنگهر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخوردما دلتنگ ما

    www.irandll.net/forum4

  • www.irandll.net بس با شهان پهلو زندبس جره ها در جو زند بس بربط شش تو زند

    سرهنگ ما سرهنگ ما با مقنعه کی تان شدنماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدندر جنگ ما در جنگ ما

    گر قیصری اندرگذر از زنگگر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپرما از زنگ ما

    تا نشرکند کشتی تو دراسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ماگنگ ما در گنگ ما

    7 باشد که بگشایی دری گوییبنشسته ام من بر درت تا بوک برجوشد وفاکه برخیز اندرآ

    ای صد هزارانغرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرتمرحمت بر روی خوبت دایما

    عالم اگر برهم رود عشق توماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگرانرا بادا بقا

    صد قرن نو پیدا شود بیرونعشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کندز افلک و خل

    خورشید راای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کلدرکش به جل ای شهسوار هل اتی

    چون نام رویت می برم د،لامروز ما مهمان تو مست رخ خندان تومی رود والله ز جا

    کو جام غیر جام تو ای ساقیکو بام غیر بام تو کو نام غیر نام توشیرین ادا ای کاشرکی درخوابمی درگر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی

    خواب بنمودی لقا زیرا که سرمست وای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم

    خوشم زان چشم مست دلربا خون جگر پیچیده بینافغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین

    بر گردن و روی و قفا سنگ و کلوخی باشد او او راآن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگوچرا خواهم بل ای شاه و سلطان بشر لرنج و بلیی زین بتر کز تو بود جان بی خبر

    تبل نفسا بالعمی از آشنایان منقطع باجان ها چو سیلبی روان تا ساحل دریای جان

    بحر گشته آشنا الحمدلله گوید آن وین آه و لسیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره

    حو،ل و ل بر بندگان خود را زده باریای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده

    کرم باری عطا وان چنگ زار از چنگ توگل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را

    افرکنده سر پیش از حیا

    www.irandll.net/forum5

  • www.irandll.net زیرا نهد لب بر لبت تا از تومقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی

    آموزد نوا رقصان شده در نیستان یعنینی ها و خاصه نیشرکر بر طمع این بسته کمر

    تعز من تشا دف گفت می زن بربد بی تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این

    رخم تا روی من یابد بها تا آن چه دوشش فوتاین جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن

    شد آن را کند این دم قضا والله نگویم بعد از اینحیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنین

    هشیار شرحت ای خدا یا بنده را با لطف تو شدیا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و بروصوفیانه ماجرا

    8 صد جان برافشانم بر اوجز وی چه باشد کز اجل اندررباید کل ما

    گویم هنییا مرحبا صبر و قرارمرقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بی چون شوم

    برده ای ای میزبان زودتر بیا گه شیرخواره می بری گهاز مه ستاره می بری تو پاره پاره می بری

    می کشانی دایه را من که کشم که کیدارم دلی همچون جهان تا می کشد کوه گران

    کشم زین کاهدان واخر مرا من آردم گندم نیمگر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد

    چون آمدم در آسیا زاده مهم نی سنبله در آسیا باشمدر آسیا گندم رود کز سنبله زادست اوچرا

    زان جا به سوی مه رود نینی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنیدر دکان نانبا

    خاموش کن تا نشنود اینبا عقل خود گر جفتمی من گفتنی ها گفتمیقصه را باد هوا

    9 آن جام جان افزای را برریزمن از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا

    بر جان ساقیا دور از لب بیگانگانبر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقانپیش آر پنهان ساقیا

    آن عاشق نانباره را کنجینانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره رابخسبان ساقیا برجه گدارویی مرکن در بزمای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نانسلطان ساقیا

    چون مست گردد پیر ده رو سویاو،ل بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نهمستان ساقیا

    www.irandll.net/forum6

  • www.irandll.net ور شرم داری یک قدحرو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا

    بر شرم افشان ساقیا تا بخت ما خندان شود پیشبرخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا

    آی خندان ساقیا

    10 مهمان صاحب دولتممهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفاکه دولتش پاینده با

    استیزه رو گر نیستیبر خوان شیران یک شبی بوزینه ای همراه شداو از کجا شیر از کجا

    آخر چه گستاخی استبنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون می چرکداین والله خطا والله خطا

    تو دشمن خود نیستی بر ویگر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهانمنه تو پنجه را

    بسیار نقش آدمیآن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرددیدم که بود آن اژدها

    گر هست آتش ذره اینوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بدآن ذره دارد شعله ها

    همچون جهان فانیمشمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز منظاهر خوش و باطن بل

    11 هین زهره را کالیوه کن زانای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا

    نغمه های جان فزا با چهره ای چون زعفران با چشمدعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا

    تر آید گوا که داد ده ما را ز غم کوغم جمله را نالن کند تا مرد و زن افغان کندگشت در ظلم اژدها

    تا غلغل افتد در عدم از عد،لغم را بدرانی شرکم با دورباش زیر و بمتو ای خوش صدا

    ارواح را فرهاد کن در عشقساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کنآن شیرین لقا

    دردم ز راه مقبلی در گوشچون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلیما نفخه خدا هین از نسیم باد جان که را زما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته

    گندم کن جدا تا گل به سوی گل رود تا د،لتا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رودبرآید بر سما

    در گوش یک باران خوشاین دانه های نازنین محبوس مانده در زمینموقوف یک باد صبا پا بود اکنون سر شودتا کار جان چون زر شود با دلبران هم بر شودکه بود اکنون کهربا

    www.irandll.net/forum7

  • www.irandll.net سری که نفرکندست کس درخاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی

    گوش اخوان صفا

    12 ای از تو آبستن چمن و ای از توای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما

    خندان باغ ها ای پاکتر از جان و جا آخرای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرسکجا بودی کجا

    پیراهن یوسف بود یاای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوشخود روان مصطفی

    بر سینه ها سیناستی بر جان هاییای جویبار راستی از جوی یار ماستیجان فزا

    ماه تو خوشای قیل و ای قا،ل تو خوش و ای جمله اشرکا،ل تو خوشسا،ل تو خوش ای سا،ل و مه چاکر تو را

    13 کای گل گریز اندر شرکر چونای باد بی آرام ما با گل بگو پیغام ما

    گشتی از گلشن جدا شرکر خوش و گل هم خوشای گل ز اصل شرکری تو با شرکر لیقتری

    و از هر دو شیرینتر وفا در دولت شرکر بجه از تلخی جوررخ بر رخ شرکر بنه لذت بگیر و بو بدهفنا

    از گل برآ بر د،ل گذر آن ازاکنون که گشتی گلشرکر قوت دلی نور نظرکجا این از کجا

    بر آسمان رو از زمینبا خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرینمنز،ل به منز،ل تا لقا بستان به بستان میدر سر خلقان می روی در راه پنهان می روی

    روی آن جا که خیزد نقش ها کامد پیامت زان سریای گل تو مرغ نادری برعرکس مرغان می پریپرها بنه بی پر بیا

    زان جامه ها بدریدهای گل تو این ها دیده ای زان بر جهان خندیده ایای ای کربز لعلین قبا

    کای هر که خواهد نردبان تاگل های پار از آسمان نعره زنان در گلستانجان سپارد در بل

    از شیشه گلبگر چونهین از ترشح زین طبق بگذر تو بی ره چون عرقروح از آن جام سما بودیم ما همچون شما ماای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شماروح گشتیم الصل ای بود ما آهن صفت ویاز گلشرکر مقصود ما لطف حقست و بود مالطف حق آهن ربا

    ما را نمی خواهد مگر خواهمآهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شررشما را بی شما

    www.irandll.net/forum8

  • www.irandll.net با کس نیارم گفت منهان ای د،ل مشرکین سخن پایان ندارد این سخنآن ها که می گویی مرا

    بی حرف و صوت و رنگ وای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خوبو بی شمس کی تابد ضیا

    14 افتاده در غرقابه ای تا خودای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما

    که داند آشنا مرغان آبی را چه غمگر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شودتا غم خورد مرغ هوا زان سان که ماهی را بودما رخ ز شرکر افروخته با موج و بحر آموخته

    دریا و طوفان جان فزا ای موسی عمران بیاای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه دهبر آب دریا زن عصا

    سودای آن ساقی مرا باقیاین باد اندر هر سری سودای دیگر می پزدهمه آن شما

    امروز می در می دهد تادیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کلهبرکند از ما قبا

    خوش خوش کشانمای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پریمی بری آخر نگویی تا کجا

    خواهی سوی مستیمهر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنیکش خواهی ببر سوی فنا

    هر دم تجلی می رسدعالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبانبرمی شرکافد کوه را

    یک پاره گوهر مییک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شودشود یک پاره لعل و کهربا

    ای که چه باد خورده ای ماای طالب دیدار او بنگر در این کهسار اومست گشتیم از صدا

    گر برده ایم انگور تو تو بردهای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده ایای انبان ما

    15 باخویش کن بیای نوش کرده نیش را بی خویش کن باخویش راخویش را چیزی بده درویش را

    بر زهر زن تریاق را چیزیتشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق رابده درویش را

    ما را تو کن همراهبا روی همچون ماه خود با لطف مسرکین خواه خودخود چیزی بده درویش را

    با ما چه همره میچون جلوه مه می کنی وز عشق آگه می کنیکنی چیزی بده درویش را

    نی دلق صدپاره کشاندرویش را چه بود نشان جان و زبان درفشانچیزی بده درویش را

    www.irandll.net/forum9

  • www.irandll.net هم راز و هم محرمهم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی

    تویی چیزی بده درویش را خار از توتلخ از تو شیرین می شود کفر از تو چون دین می شود

    نسرین می شود چیزی بده درویش را سلطان سلطانان من چیزیجان من و جانان من کفر من و ایمان من

    بده درویش را منگر به تن بنگر بهای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مرکن

    من چیزی بده درویش را بر عشق جان افشان کنمامروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولن کنم

    چیزی بده درویش را وین کار را یک سونامروز گویم چون کنم یک باره د،ل را خون کنم

    کنم چیزی بده درویش را خود را بگو تو چیستی چیزیتو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی

    بده درویش را تو محتشم او محتشم چیزیجان را درافرکن در عدم زیرا نشاید ای صنمبده درویش را

    16 ای عیسی پنهان شده برای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیاطارم مینا بیا

    یعقوب مسرکین پیراز هجر روزم قیر شد د،ل چون کمان بد تیر شدشد ای یوسف برنا بیا گاوی خدایی می کندای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت

    از سینه سینا بیا در گور تن تنگ آمدمرخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم

    ای جان باپهنا بیا زان طره ای اندرهمت ایچشم محمد با نمت واشوق گفته در غمتسر ارسلنا بیا

    ای دیده بینا بهخورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبقحق وی سینه دانا بیا

    د،ل داده ام دیرای جان تو و جان ها چو تن بی جان چه ارزد خود بدناست من تا جان دهم جانا بیا

    او،ل تو ای دردا برو و آخر توتا برده ای د،ل را گرو شد کشت جانم در درودرمانا بیا

    اندر د،ل بیچاره ام چون غیرای تو دوا و چاره ام نور د،ل صدپاره امتو شد ل بیا دی بر دلش تیری بزن دی برنشناختم قدر تو من تا چرخ می گوید ز فن

    سرش خارا بیا کس نیست شاها محرمت درای قاب قوس مرتبت وان دولت بامرکرمت

    قرب او ادنی بیا ای آب و ای آتش بیاای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا

    ای در و ای دریا بیا

    www.irandll.net/forum10

  • www.irandll.net تبریز چون عرشمخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح المین

    مرکین از مسجد اقصی بیا

    17 جان گفت ای نادی خوش اهل وآمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصل

    سهل مرحبا یک بار دیگر بانگ زنسمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فداتا برپرم بر هل اتی

    آخر کجا می خوانیم گفتاای نادره مهمان ما بردی قرار از جان مابرون از جان و جا

    بر چرخ بنهم نردبان تا جاناز پای این زندانیان بیرون کنم بند گرانبرآید بر عل د،ل بر غریبی می نهی اینتو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی

    کی بود شرط وفا آن گنده پیر کابلی صد سحرآوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده

    کردت از دغا چون برنمی گردد سرتاین قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله

    چون د،ل نمی جوشد تو را ای بس رفیق وبانگ شتربان و جرس می نشنود از پیش و پس

    همنفس آن جا نشسته گوش ما نعره زنان درخلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی هوش ما

    گوش ما که سوی شاه آ ای گدا

    18 انا فتحنا الصل بازآ زای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما

    بام از در درآ این جان سرگردانای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان منمن از گردش این آسیا

    اشتر بخوابان هین هله نه ازای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحلهبهر من بهر خدا

    از چون مگو بی چوننی نی برو مجنون برو خوش در میان خون بروبرو زیرا که جان را نیست جا

    گر خرقه تو چاک شد جان توگر قالبت در خاک شد جان تو بر افلک شدرا نبود فنا

    چون عشق را سرفتنه ایاز سر د،ل بیرون نه ای بنمای رو کایینه ایپیش تو آید فتنه ها

    بنگر که در خون میگویی مرا چون می روی گستاخ و افزون می رویروی آخر نگویی تا کجا می غلط در سودایگفتم کز آتش های د،ل بر روی مفرش های د،لد،ل تا بحر یفعل ما یشا

    بر د،ل خیالی می دودهر دم رسولی می رسد جان را گریبان می کشدیعنی به اصل خود بیا

    www.irandll.net/forum11

  • www.irandll.net نعره زنان کان اصلد،ل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سوکو جامه دران اندر وفا

    19 می شد روان بر آسمان همچونامروز دیدم یار را آن رونق هر کار را

    روان مصطفی از تابش او آب و گلخورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو د،ل

    افزون ز آتش در ضیا گفتا سر تو نردبان سر راگفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان

    درآور زیر پا چون تو هوا را بشرکنی پا برچون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی

    هوا نه هین بیا بر آسمان پران شوی هربر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را

    صبحدم همچون دعا

    20 می دان که دود گولخن هرگزچندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید رانیاید بر سما

    کز دود آورد آسمان چندانور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمانلطیفی و ضیا

    با نقش گرمابه مرکنخود را مرنجان ای پدر سر را مرکوب اندر حجراین جمله چالیش و غزا

    ور دامن او را کشی هم برگر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آنتو تنگ آید قبا

    بس برطپیدند و نشدپیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهاندرمان نبود ال رضا

    سر درکشید و گرد شد مانندبگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهنگویی آن دغا

    سوراخ سوراخ آمد اوآن مار ابله خویش را بر خار می زد دم به دماز خود زدن بر خارها

    گر صبر کردی یکبی صبر بود و بی حیل خود را برکشت او از عجلزمان رستی از او آن بدلقا

    ساکن نشین وین ورد خوانبر خارپشت هر بل خود را مزن تو هم هلجاء القضا ضاق الفضا

    ای همنشین صابران افرغفرمود رب العالمین با صابرانم همنشینعلینا صبرنا

    مر صابران را می رسان هررفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدردم سلمی نو ز ما

    21 از زعفران روی منجرمی ندارم بیش از این کز د،ل هوا دارم تو رارو می بگردانی چرا

    www.irandll.net/forum12

  • www.irandll.net یا قوت صبرش بده دریا این د،ل خون خواره را لطف و مراعاتی برکنیفعل الله ما یشا

    بی شمع روی تو نتان دیدناین دو ره آمد در روش یا صبر یا شرکر نعممر این دو راه را

    کی ذره ها پیدا شود بیهر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جوشعشعه شمس الضحی

    بی عصمت تو کی رودبی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی ییشیطان بل حو،ل و ل

    تا درنیندازی کفی زنی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخییاهلیله خود در دوا

    بی تو کجا جنبد رگی درامرت نغرد کی رود خورشید در برج اسددست و پای پارسا

    در سنگ سقایی نهی در برقدر مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهیمیرنده وفا

    زان سیلشان کیسیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خردواخرد جز مشتری هل اتی

    وی کوفته هر سو دهلای جان جان جزو و کل وی حله بخش باغ و گلکای جان حیران الصل

    آن کم دهد فهم بیا گوید کههر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مراپیش من بیا

    آن کت دهدزان سو که فهمت می رسد باید که فهم آن سو رودطا،ل بقا او را سزد طا،ل بقا

    هم اوت آرد در دعا هم اوهم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کنددهد مزد دعا

    در باد دم اندر دهن تاهم ری و بی و نون را کردست مقرون با الفخوش بگویی ربنا ز آب تو چرخی می زنملبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرممانند چرخ آسیا

    کاستون قوت ماست او یاهرگز نداند آسیا مقصود گردش های خودکسب و کار نانبا حق آب را بسته کند او همآبیش گردان می کند او نیز چرخی می زندنمی جنبد ز جا تا گوید او که گفت او هرگزخامش که این گفتار ما می پرد از اسرار ما

    بننماید قفا

    22 تا برکنم از آینه هر منرکریچندان بنالم ناله ها چندان برآرم رنگ ها

    من زنگ ها در هر قدم می بگذردبر مرکب عشق تو د،ل می راند و این مرکبش

    زان سوی جان فرسنگ ها تا بر سر سنگین دلن ازبنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی

    عرش بارد سنگ ها

    www.irandll.net/forum13

  • www.irandll.net کاین دولت و اقبا،ل را باشدبا این چنین تابانیت دانی چرا منرکر شدند

    از ایشان ننگ ها آن سو هزاران جان ز مهگر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان

    چون اختران آونگ ها تا از خوشی راه تو رهوارچون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند

    گردد لنگ ها هر عقل زیرا رسته شد دراما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می شود

    سبزه زارت بنگ ها زین رو دو صد سروزین رو همی بینم کسان نالن چو نی وز د،ل تهی

    روان خم شد ز غم چون چنگ ها زین ره بسی کشتیزین رو هزاران کاروان بشرکسته شد از ره روان

    پر بشرکسته شد بر گنگ ها تا دانش بی حد تو پیدا کنداشرکستگان را جان ها بستست بر اومید تو

    فرهنگ ها تا صلح گیرد هر طرف تاتا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو

    محو گردد جنگ ها پیدا شود در هر جگر درتا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگرسلسله آهنگ ها

    هر ذره انگیزنده ایوز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شودهر موی چون سرهنگ ها

    23 کز چشم من دریایچون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها

    خون جوشان شد از جور و جفا ور بر سرش آبی زنمگر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون

    بر سر زند او جوش را اه لیک خود معذور را کیمعذور دارم خلق را گر منرکرند از عشق ما

    باشد اقبا،ل و سنا شد حرف ها چون موراز جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم

    هم سوی سلیمان لبه را در تو را جان ها صدفکای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرفباغ تو را جان ها گیا

    در سیر سیاره شده هم توما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شدهبرس فریاد ما ما دیدبان آن صفت با اینما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفتهمه عیب عما

    در حق هر بدکار بد همتو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمدمجرم هر دو سرا

    در غیر تو چون بنگرمتو صدقه کن ای محتشم بر د،ل که دیدت ای صنماندر زمین یا در سما

    کو خورده باشد باده ها زان خسروآن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورامیمون لقا

    www.irandll.net/forum14

  • www.irandll.net آن را که دید او آن قمر درای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر

    خوبی و حسن و بها در فرقت آن شاهای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش

    خوش بی کبر با صد کبریا در راه شاهنشاه کنای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کن

    در سوی تبریز صفا تو بازگرد از خویش وای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو

    رو سوی شهنشاه بقا گشته رهی صدای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفش

    آصفش واله سلیمان در ول از ترس کو را آن عل کمتروانگه سلیمان زان ول لرزان ز مرکر ابتل

    شود از رشک ها بربوده از وی مرکرمت کردهناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت

    به ملرکش اقتضا دیو و پری را پای مردچون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کرد

    ترتیب کرد آن پادشا زان باغ ها آفل شده بی برتا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شدهشده هم بی نوا

    کو را ز عشق آن سریزد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پریمشغو،ل کردند از قضا

    در منع او گفتا که نهزود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مهعالم مسوز ای مجتبا

    تبریز را از وعده ایاز شه چو دید او مژده ای آورد در حین سجده ایکارزد به این هر دو سرا

    24 خون بارد این چشمانچون نالد این مسرکین که تا رحم آید آن دلدار را

    که تا بینم من آن گلزار را د،ل حیلتی آموزدم کز سرخورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم

    بگیرم کار را کز وی بخیزد در درونای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون

    رحمی نگارین یار را کی داند آخر آب و گلچون نور آن شمع چگل می درنیابد جان و د،لدلخواه آن عیار را

    این دام و دانه کیجبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشدکشد عنقای خوش منقار را

    ای عنرکبوت عقل بس تا کیعنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگستنی این تار را

    کز وی د،ل ترسا همیکو آن مسیح خوش دمی بی واسطه مریم یمیپاره کند زنار را

    کو عیسی خنجرکشی دجا،لدجا،ل غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشیبدکردار را

    www.irandll.net/forum15

  • www.irandll.net عیسی علمت ها ز تو وصلتن را سلمت ها ز تو جان را قیامت ها ز توقیامت وار را

    آتش به خار اندرفتدساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتدچون گل نباشد خار را

    لیرکن خمار عاشقی در سرماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لیقید،ل خمار را

    صد که حمایل کاه راشطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه راصد درد دردی خوار را

    وز شاه جان حاصلبینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شدهشده جان ها در او دیوار را منسوخ گرداند کنونباشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون

    آن رسم استغفار را یا در سنایی رو کند یا بو دهدجانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند

    عطار را گاهی که گویی نام او لزممخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او

    شمر ترکرار را پرنور چون عرشعالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین

    مرکین کو رشک شد انوار را کان ناطق روح المینای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین

    بگشاید آن اسرار را در پرده منرکر ببین آندر پاکی بی مهر و کین در بزم عشق او نشینپرده صدمسمار را

    25 ای قد مه از رشک تومن دی نگفتم مر تو را کای بی نظیر خوش لقا

    چون آسمان گشته دوتا هم یوسف کنعانامروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی

    شدی هم فر نور مصطفی فردا زمین و آسمان در شرحامشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری

    تو باشد فنا فردا ملک بی هش شود همامشب غنیمت دارمت باشم غلم و چاکرت

    عرش بشرکافد قبا زین پشگان پر کی زند چونکناگه برآید صرصری نی بام ماند نه دری

    ندارد پیل پا هر ذره ای خندانباز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرش

    شود در فر آن شمس الضحی صد ذرگی دلربا کان هاتعلیم گیرد ذره ها زان آفتاب خوش لقا

    نبودش ز ابتدا

    26 کاخر چو دردی بر زمین تاهر لحظه وحی آسمان آید به سر جان ها

    چند می باشی برآ

    www.irandll.net/forum16

  • www.irandll.net آنگه رود بالی خم کان دردهر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود

    او یابد صفا تا درد تو روشن شود تا دردگل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود

    تو گردد دوا چون دود از حد بگذردجانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر

    در خانه ننماید ضیا از نور تو روشن شود هم اینگر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری

    سرا هم آن سرا خورشید و مه پنهان شوددر آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک

    چون تیرگی گیرد هوا وز بهر این صیقل سحر درباد شمالی می وزد کز وی هوا صافی شود

    می دمد باد صبا گر یک نفس گیرد نفس مرباد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل می زندنفس را آید فنا نفس بهیمی در چرا چندینجان غریب اندر جهان مشتاق شهر لمرکانچرا باشد چرا

    تو باز شاهی بازپرای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفرسوی صفیر پادشا

    27 با تو بگویم حا،ل اوآن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پابرخوان اذا جاء القضا تسخرکنان بر عاشقانجباروار و زفت او دامن کشان می رفت او

    بازیچه دیده عشق را می آید از قبضه قضا بر پربس مرغ پران بر هوا از دام ها فرد و جدا

    او تیر بل مست خداوندی خودای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی

    کشتی گرفتی با خدا همیان او پرسیم و زربر آسمان ها برده سر وز سرنبشت او بی خبر

    گوشش پر از طا،ل بقا وز لورکند شاعران وزاز بوسه ها بر دست او وز سجده ها بر پای اودمدمه هر ژاژخا

    از وهم بیمارش کند در چاپلوسیباشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتیهر گدا

    از ما،ل و ملک دیگری مردیبدهد درم ها در کرم او نافریدست آن درمکجا باشد سخا

    موری بده ماری شدهفرعون و شدادی شده خیرکی پر از بادی شدهوان مار گشته اژدها کو اژدها را می خوردعشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی

    چون افرکند موسی عصا تیری زدش کز زخم اوبر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمین

    همچون کمانی شد دوتا

    www.irandll.net/forum17

  • www.irandll.net خرخرکنان چون صرعیان دردر رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران

    غرغره مرگ و فنا خویشان او نوحه کنانرسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شدهبر وی چو اصحاب عزا

    اشرکسته گردن آمده درفرعون و نمرودی بده انی انا الله می زدهیارب و در ربنا

    جز غمزه غمازه ای شرکرلبیاو زعفرانی کرده رو زخمی نه بر اندام اوشیرین لقا

    او بی وفاتر یا جهان اوتیرش عجبتر یا کمان چشمش تهیتر یا دهانمحتجبتر یا هما از قفل و زنجیر نهان هیناکنون بگویم سر جان در امتحان عاشقان

    گوش ها را برگشا مخلص نباشد هوش راکی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش راجز یفعل الله ما یشا نالن ز عشق عایشهاین خواجه باخرخشه شد پرشرکسته چون پشهکابیض عینی من برکا

    مقت الحیوه فقدکم عودوا الیناانا هلرکنا بعدکم یا ویلنا من بعدکمبالرضا

    و القلب منرکم ممتحنالعقل فیرکم مرتهن هل من صدا یشفی الحزنفی وسط نیران النوی

    د،ل ها شرکستی توای خواجه با دست و پا پایت شرکستست از قضابسی بر پای تو آمد جزا عشق مجازی را گذراین از عنایت ها شمر کز کوی عشق آمد ضرربر عشق حقست انتها تا او در آن استا شودغازی به دست پور خود شمشیر چوبین می دهدشمشیر گیرد در غزا

    آن عشق با رحمانعشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بودشود چون آخر آید ابتل

    شد آخر آن عشق خدا میعشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سا،ل هاکرد بر یوسف قفا بدریده شد از جذب اوبگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنشبرعرکس حا،ل ابتدا

    گفتا بسی زین ها کند تقلیبگفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز منعشق کبریا ای بس دعاگو را که حق کردمطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند

    از کرم قبله دعا من مغلطه خواهمباریک شد این جا سخن دم می نگنجد در دهن

    زدن این جا روا باشد دغا رما،ل بر خاکی زند نقشاو می زند من کیستم من صورتم خاکیستمصوابی یا خطا

    عشق آتش اندر ریشاین را رها کن خواجه را بنگر که می گوید مرازد ما را رها کردی چرا

    www.irandll.net/forum18

  • www.irandll.net تا من در این آخرزمان حا،لای خواجه صاحب قدم گر رفتم اینک آمدمتو گویم برمل از بحر قلزم قطره ای زینآخر چه گوید غره ای جز ز آفتابی ذره ای

    بی نهایت ماجرا ز انبار کف گندمی عرضهچون قطره ای بنمایدت باقیش معلوم آیدت

    کنند اندر شرا دانیش و دانی چون شودکفی چو دیدی باقیش نادیده خود می دانیشچون بازگردد ز آسیا

    بنگر چگونه گندمی وانگه بههستی تو انبار کهن دستی در این انبار کنطاحون بر هل

    آن جا همینهست آن جهان چون آسیا هست آن جهان چون خرمنیخواهی بدن گر گندمی گر لوبیا

    کو نیم کاره می کندرو ترک این گو ای مصر آن خواجه را بین منتظرتعجیل می گوید صل در خاک و خون افتادهای خواجه تو چونی بگو خسته در این پرفتنه کوای بیچاره وار و مبتل شد ریخته خود خونگفت الغیاث ای مسلمین د،ل ها نگهدارید هین

    من تا این نباشد بر شما با سینه پرغل و غشمن عاشقان را در تبش بسیار کردم سرزنشبسیار گفتم ناسزا

    هماز را لماز را جز چاشنی نبود دواویل لرکل همزه بهر زبان بد بود کهگل در آن سوراخکی آن دهان مردم است سوراخ مار و کژدم است

    زن کزدم منه بر اقربا مر سنگ را زر نام کن شرکردر عشق ترک کام کن ترک حبوب و دام کنلقب نه بر جفا

    28 سرمه کش چشمان ما ایای شاه جسم و جان ما خندان کن دندان ما

    چشم جان را توتیا چون دیدمت می گفتای مه ز اجللت خجل عشقت ز خون ما بحل

    د،ل جاء القضا جاء القضا گه خوانیش سوی طرب گهما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو

    رانیش سوی بل گه جانب شهر بقا گهگه جانب خوابش کشی گه سوی اسبابش کشی

    جانب دشت فنا گه خدمت لیلی کند گهگه شرکر آن مولی کند گه آه واویلی کند

    مست و مجنون خدا گه عاشق کنج خل گهجان را تو پیدا کرده ای مجنون و شیدا کرده ای

    عاشق رو و ریا گه خویش را قیصر کند گهگه قصد تاج زر کند گه خاک ها بر سر کند

    دلق پوشد چون گدا

    www.irandll.net/forum19

  • www.irandll.net گه زهر روید گه شرکرطرفه درخت آمد کز او گه سیب روید گه کدوگه درد روید گه دوا گه باده های لعل گون گهجویی عجایب کاندرون گه آب رانی گاه خونشیر و گه شهد شفا

    گه فضل ها حاصل کند گهگه علم بر د،ل برتند گه دانش از د،ل برکندجمله را روبد بل

    گه دشمن بدرگ شود گهروزی محمدبک شود روزی پلنگ و سگ شودوالدین و اقربا

    گاهی دهلزن گه دهل تا میگه خار گردد گاه گل گه سرکه گردد گاه ملخورد زخم عصا

    این سوش کشگه عاشق این پنج و شش گه طالب جان های خوشآن سوش کش چون اشتری گم کرده جا

    گه چون مسیح وگاهی چو چه کن پست رو مانند قارون سوی گوکشت نو بالروان سوی عل

    شیاد ما شیدا شود یک رنگتا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهدچون شمس الضحی

    بحرش بود گور و کفنچون ماهیان بحرش سرکن بحرش بود باغ و وطنجز بحر را داند وبا در صبغه الله رو نهد تازین رنگ ها مفرد شود در خنب عیسی دررودیفعل الله ما یشا رست از برو رست از بیارست از وقاحت وز حیا وز دور وز نقلن جا

    چون سنگ زیر آسیا نلحق برکم اعقابرکم هذا مرکافاتانا فتحنا بابرکم ل تهجروا اصحابرکم

    الولمما شرکرتم ربرکم و الشرکر جرار الرضاانا شددنا جنبرکم انا غفرنا ذنبرکم

    باب البیان مغلق قل صمتنامستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلناولی بنا

    29 ما را چو تابستان ببر د،ل گرم تاای از ورای پرده ها تاب تو تابستان ما

    بستان ما تا آب رحمت برزند از صحنای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا

    آتشدان ما انگور گردد غوره ها تا پختهتا سبزه گردد شوره ها تا روضه گردد گورها

    گردد نان ما آخر ببین کاین آب و گل چونای آفتاب جان و د،ل ای آفتاب از تو خجل

    بست گرد جان ما تا صد هزار اقرارها افرکند درشد خارها گلزارها از عشق رویت بارها

    ایمان ما تا ره بری سوی احدای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسدجان را از این زندان ما

    www.irandll.net/forum20

  • www.irandll.net روزی غریب ودر دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب

    بوالعجب ای صبح نورافشان ما سلطان کنی بی بهره راگوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره را

    شاباش ای سلطان ما کو گوش هوش آورد تو تاکو دیده ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو

    بشنود برهان ما نعره برآرد چاشنی ازچون د،ل شود احسان شمر در شرکر آن شاخ شرکر

    بیخ هر دندان ما ریحان به ریحان گل به گل ازآمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل

    حبس خارستان ما

    30 چون اشک غمخواران ما در هجرای فصل باباران ما برریز بر یاران ما

    دلداران ما زیرا که داری رشک هاای چشم ابر این اشک ها می ریز همچون مشک ها

    بر ماه رخساران ما کز لبه و گریه پدر رستنداین ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگر

    بیماران ما رطل گران هم حق دهد بهرابر گران چون داد حق از بهر لب خشرکان ماسبرکساران ما

    زین بی نوایی میبر خاک و دشت بی نوا گوهرفشان کرد آسمانکشند از عشق طراران ما

    بشرکفته رویاین ابر چون یعقوب من وان گل چو یوسف در چمنیوسفان از اشک افشاران ما

    وز ما،ل و نعمت پریک قطره اش گوهر شود یک قطره اش عبهر شودشود کف های کف خاران ما

    زیرا که بر ریق از پگهباغ و گلستان ملی اشرکوفه می کردند دیخوردند خماران ما

    تا بازآیند این طرف ازبربند لب همچون صدف مستی میا در پیش صفغیب هشیاران ما

    31 سور و عروسی را خدا ببریدبادا مبارک در جهان سور و عروسی های ما

    بر بالی ما هر شب عروسیی دگرزهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شرکراز شاه خوش سیمای ما

    ان الهموم اخرجت در دولت مولیان القلوب فرجت ان النفوس زوجتما

    داماد خوبان می شویبسم الله امشب بر نوی سوی عروسی می رویای خوب شهرآرای ما

    خوش می جهیخوش می روی در کوی ما خوش می خرامی سوی مادر جوی ما ای جوی و ای جویای ما

    www.irandll.net/forum21

  • www.irandll.net خوش می بریخوش می روی بر رای ما خوش می گشایی پای ماکف های ما ای یوسف زیبای ما

    پای تصرف را بنه بر جاناز تو جفا کردن روا وز ما وفا جستن خطاخون پالی ما

    وین استخوان را همای جان جان جان را برکش تا حضرت جانان مابرکش هدیه بر عنقای ما در دولت شاه جهانرقصی کنید ای عارفان چرخی زنید ای منصفانآن شاه جان افزای ما کامشب بود دف و دهلدر گردن افرکنده دهل در گردک نسرین و گلنیرکوترین کالی ما

    بگرفته ساغرخاموش کامشب زهره شد ساقی به پیمانه و به مدمی کشد حمرای ما حمرای ما

    در غیب پیش غیبدانوالله که این دم صوفیان بستند از شادی میاناز شوق استسقای ما

    قومی مبارز چونقومی چو دریا کف زنان چون موج ها سجده کنانسنان خون خوار چون اجزای ما

    این نادره که می پزدخاموش کامشب مطبخی شاهست از فرخ رخیحلوای ما حلوای ما

    32 در خواب غفلت بی خبر زودیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی

    بوالعلی و بوالعل در پیش او می داشتمزان می که در سر داشتم من ساغری برداشتمگفتم که ای شاه الصل جوشیده و صافی چوگفتا چیست این ای فلن گفتم که خون عاشقانجان بر آتش عشق و ول از جان و د،ل نوششگفتا چو تو نوشیده ای در دیگ جان جوشیده ایکنم ای باغ اسرار خدا اندرکشیدش همچوآن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من

    جان کان بود جان را جان فزا می کرد اشارتاز جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج

    آسمان کای چشم بد دور از شما

    33 گردن بزن اندیشه را ما ازمی ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجاکجا او از کجا آن عیش بی روپوش را ازپیش آر نوشانوش را از بیخ برکن هوش را

    بند هستی برگشا زان سان که او،لدر مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا

    آمدی ای یفعل الله ما یشا در بی دلی د،ل بسته بیندیوانگان جسته بین از بند هستی رسته بین

    کاین د،ل بود دام بل

    www.irandll.net/forum22

  • www.irandll.net مستش کن و بازشزودتر بیا هین دیر شد د،ل زین ولیت سیر شد

    رهان زین گفتن زوتر بیا پر ده قدح را تا که من سربگشا ز دستم این رسن بربند پای بوالحسنرا بنشناسم ز پا

    هر لحظه گرمی میبی ذوق آن جانی که او در ماجرا و گفت و گوکند با بوالعلی و بوالعل

    ای تشنگی عشق تو صدنانم مده آبم مده آسایش و خوابم مدههمچو ما را خونبها

    پر شد همه شهر این خبرامروز مهمان توام مست و پریشان توامکامروز عیش است الصل

    در سبزه این گولخن همچونهر کو بجز حق مشتری جوید نباشد جز خریخران جوید چرا

    زیرا ز خضرای دمنمی دان که سبزه گولخن گنده کند ریش و دهنفرمود دوری مصطفی

    دورم ز کبر و ما و من مستدورم ز خضرای دمن دورم ز حورای چمنشراب کبریا

    ماننده ماه از افق ماننده گلاز د،ل خیا،ل دلبری برکرد ناگاهان سریاز گیامانند آهن پاره ها در جذبه آهن رباجمله خیالت جهان پیش خیا،ل او دوان

    شمشیرها پیشش سپربد لعل ها پیشش حجر شیران به پیشش گورخرخورشید پیشش ذره ها

    مانند موسی روح همعالم چو کوه طور شد هر ذره اش پرنور شدافتاد بی هوش از لقا

    خنبک زنان بر نیستیهر هستییی در وصل خود در وصل اصل اصل خوددستک زنان اندر نما

    کالصبر مفتاح الفرج وسرسبز و خوش هر تره ای نعره زنان هر ذره ایالشرکر مفتاح الرضا

    حارس بدی سلطانگل کرد بلبل را ندا کای صد چو من پیشت فداشدی تا کی زنی طا،ل بقا

    برقی بر ایشان برزده ماندهذرات محتاجان شده اندر دعا نالن شدهز حیرت از دعا

    و النار صراف الذهب و النورالسلم منهاج الطلب الحلم معراج الطربصراف الول و الوصل تریاق الغشا یا منالعشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشا

    علی قلبی مشا و العشق من جلسنا من یدرالشمس من افراسنا و البدر من حراسنا

    ما فی راسنا کل المنی فی جنبه عند التجلییا سایلی عن حبه اکرم به انعم به

    کالهبا و السرکر افنی غصتی یا حبذایا سایلی عن قصتی العشق قسمی حصتی

    لی حبذا

    www.irandll.net/forum23

  • www.irandll.net القلب من ارواحرکم فیالفتح من تفاحرکم و الحشر من اصباحرکم

    الدور تمثا،ل الرحا یا یوسفینا فی البشر جودوااریاحرکم تجلی البصر یعقوبرکم یلقی النظر

    بما الله اشتری قدامرکم فی یقظهالشمس خرت و القمر نسرکا مع الحدی عشرقدام یوسف فی الرکری

    یا من لحب او نوی یشرکوا مخالیباصل العطایا دخلنا ذخر البرایا نخلناالنوی

    34 از آسمان آمد ندا کای ماهای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا

    رویان الصل بگرفته ما زنجیرای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان

    او بگرفته او دامان ما ای جان مرگ اندیش رو ایآمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین

    ساقی باقی درآ ای هست ما از هستای هفت گردون مست تو ما مهره ای در دست تو

    تو در صد هزاران مرحبا ای عیش زینای مطرب شیرین نفس هر لحظه می جنبان جرس

    نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا آید مرا شام و سحر ازای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شرکر

    بانگ تو بوی وفا بر جمله خوبان ناز کن ایبار دگر آغاز کن آن پرده ها را ساز کن

    آفتاب خوش لقا ستار شو ستار شو خوخاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخورگیر از حلم خدا

    35 ای یوسف دیدار ما ای رونق بازارای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ماما

    ما مفلسانیم و تویی صد گنجنک بر دم امسا،ل ما خوش عاشق آمد پار ماو صد دینار ما ما خفتگانیم و تویی صدما کاهلنیم و تویی صد حج و صد پیرکار مادولت بیدار ما

    ما بس خرابیم و تویی هم ازما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ماکرم معمار ما سر درمرکش منرکر مشو تومن دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما

    برده ای دستار ما چون هرچ گویی وادهدواپس جوابم داد او نی از توست این کار ما

    همچون صدا کهسار ما زیرا که که را اختیاری نبودمن گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما

    ای مختار ما

    www.irandll.net/forum24

  • www.irandll.net

    36دفع مده دفع مده ای مه عیار بیاخواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا

    تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیاعاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر بلبل سرمست تویی جانبپای تویی دست تویی هستی هر هست تویی

    گلزار بیا یوسف دزدیده تویی بر سرگوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی

    بازار بیا بار دگر رقص کنان بی د،ل واز نظر گشته نهان ای همه را جان و جهاندستار بیا ماه شب افروز تویی ابرروشنی روز تویی شادی غم سوز تویی

    شرکربار بیاگاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیاای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو

    پخته شد انگور کنون غورهای د،ل آغشته به خون چند بود شور و جنونمیفشار بیا

    ای خرد خفته برو دولت بیدار بیاای شب آشفته برو وی غم ناگفته بروور ره در بسته بود از ره دیوار بیاای د،ل آواره بیا وی جگر پاره بیامرهم مجروح بیا صحت بیمار بیاای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا

    شادی عشاق بجو کوری اغیار بیاای مه افروخته رو آب روان در د،ل جو چند زنی طبل بیان بی دم وبس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان

    گفتار بیا

    37 یار تویی غار تویی خواجه نگهداریار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

    مرا سینه مشروح تویی بر درنوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

    اسرار مرا مرغ که طور تویی خسته بهنور تویی سور تویی دولت منصور تویی

    منقار مرا قند تویی زهر تویی بیشقطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی

    میازار مرا روضه اومید تویی راه ده ای یارحجره خورشید تویی خانه ناهید توییمرا

    آب تویی کوزه تویی آب دهروز تویی روزه تویی حاصل دریوزه توییاین بار مرا پخته تویی خام تویی خامدانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی

    بمگذار مرا راه شدی تا نبدی این همه گفتاراین تن اگر کم تندی راه دلم کم زندیمرا

    38

    www.irandll.net/forum25

  • www.irandll.net زنده و مرده وطنم نیسترستم از این نفس و هوا زنده بل مرده بلبجز فضل خدا

    مفتعلن مفتعلنرستم از این بیت و غز،ل ای شه و سلطان از،لمفتعلن کشت مرا

    پوست بود پوست بود درخور مغزقافیه و مغلطه را گو همه سیلب ببرشعرا کمتر فضل خمشی کش نبود خوفای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی

    و رجا مست و خرابم مطلب دربر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قلن

    سخنم نقد و خطا تا که به سیلم ندهد کیتا که خرابم نرکند کی دهد آن گنج به من

    کشدم بحر عطا خشک چه داند چه بود ترلللمرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شرکر

    ترللل دیده شود حا،ل من ار چشم شودآینه ام آینه ام مرد مقالت نه ام

    گوش شما چرخ من از رنگ زمین پاکتردست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر

    از چرخ سما چونک خوش و مست شوم هرعارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم

    سحری وقت دعا و آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیمدلق من و خرقه من از تو دریغی نبود

    تو را چشمه خورشید بود جرعه اواز کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدمرا چو گدا زانک تو داود دمی من چومن خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو

    کهم رفته ز جا

    39 می نرکند محرم جان محرم اسرارآه که آن صدر سرا می ندهد بار مرا

    مرا پرسش همچون شرکرش کردنغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش

    گرفتار مرا رنگ کجا ماند و بو ساعتگفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کودیدار مرا

    کان گل خوش بوی کشد جانبغرقه جوی کرمم بنده آن صبحدممگلزار مرا

    چند زیانست و گران خرقه و دستارهر که به جوبار بود جامه بر او بار بودمرا

    هست به معنی چو بود یارملرکت و اسباب کز این ماه رخان شرکرینوفادار مرا شیر تو را بیشه تو را آهویدستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه تو راتاتار مرا

    www.irandll.net/forum26

  • www.irandll.net باده دهد مست کند ساقینیست کند هست کند بی د،ل و بی دست کند

    خمار مرا شهره مرکن فاش مرکن برای د،ل قلش مرکن فتنه و پرخاش مرکن

    سر بازار مرابر طمع ساختن یار خریدار مراگر شرکند پند مرا زفت کند بند مرا

    اصل سبب را بطلب بسبیش مزن دم ز دوی دو دو مگو چون ثنویشد از آثار مرا

    40 لبه گری می کنمت راه توطوق جنون سلسله شد باز مرکن سلسله را

    زن قافله را حامله گر بار نهد جرم منهمست و خوش و شاد توام حامله داد توام

    حامله را هیچ زمین دفع کند از تن خودهیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر

    زلزله را تازه کن اسلم دمیمی کشد آن شه رقمی د،ل به کفش چون قلمی

    خواجه رها کن گله راآنک بیابد کف شه بوسه دهد آبله راآنچ کند شاه جفا آبله دان بر کف شه

    جان تو سردفتر آن فهم کنهمچو کتابیست جهان جامع احرکام نهاناین مساله را

    باز کن از گردن خر مشغلهشاد همی باش و ترش آب بگردان و خمشزنگله را

    41 راست بگو شمع رخت دوششمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما

    کجا بود کجا دولت آن جا که در او حسن توسوی د،ل ما بنگر کز هوس دیدن تو

    بگشاد قبا گشته بود همچو دلم مسجددوش به هر جا که بدی دانم کامروز ز غمل حو،ل و ل بدرک بالصبح بدا هیج نومیدوش همی گشتم من تا به سحر ناله کنان

    و نفی نور کی دیدست که او باشدسایه نوری تو و ما جمله جهان سایه تو

    از سایه جدا پهلوی او هست خدا محو در اوگاه بود پهلوی او گاه شود محو در او

    هست لقا تا چو برکاهد برکشد نورسایه زده دست طلب سخت در آن نور عجب

    خدایش به خدال یتناهی و لن جات بضعف مدداشرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور

    بی سببی قد جعل الله لرکل سببانور مسبب بود و هر چه سبب سایه اوهر کی نه چون آینه گشتست ندید آینه راآینه همدگر افتاد مسبب و سبب

    www.irandll.net/forum27

  • www.irandll.net42 ما همه پابسته تو شیر شرکاریکار تو داری صنما قدر تو باری صنماصنما

    در دو جهان در دو سرا کار تو داریدلبر بی کینه ما شمع د،ل سینه ماصنما چاکر و یاری گر تو آه چه یاریذره به ذره بر تو سجده کنان بر در توصنما گفت که دریا بخوری گفتم کآریهر نفسی تشنه ترم بسته جوع البقرمصنما

    آنگه اگر مرگ بود پیش توهر کی ز تو نیست جدا هیچ نمیرد به خداباری صنما

    زان که ندانم جز تونیست مرا کار و دکان هستم بی کار جهانکارگزاری صنما

    کیست خبر چیست خبرخواه شب و خواه سحر نیستم از هر دو خبرروزشماری صنما

    از تو شبم روز شود همچو نهاریروز مرا دیدن تو شب غم ببریدن توصنما هیچ ندید و نبود چون تو بهاریباغ پر از نعمت من گلبن بازینت منصنما

    باز مرا نقش کنی ماهجسم مرا خاک کنی خاک مرا پاک کنیعذاری صنما

    زو ندمد سنبل دین چونک نرکاریفلسفیک کور شود نور از او دور شودصنما

    خوبی این زشتی آن هم توفلسفی این هستی من عارف تو مستی مننگاری صنما

    43 طوطی اندیشه او همچو شرکرکاهل و ناداشت بدم کام درآورد مرا

    خورد مرا بر صفت گلبشرکر پخت وتابش خورشید از،ل پرورش جان و جهانبپرورد مرا

    گفت زبون یافت مگر ای سره اینگفتم ای چرخ فلک مرد جفای تو نیممرد مرا ای ملک آن تخت تو را تختهای شه شطرنج فلک مات مرا برد تو را

    این نرد مرا بحر محیط ار بخورم باشدتشنه و مستسقی تو گشته ام ای بحر چنانک

    درخورد مرا فردی تو چون نرکند از همگانحسن غریب تو مرا کرد غریب دو جهان

    فرد مرا نوحه گر هجر تو شد هر ورقرفتم هنگام خزان سوی رزان دست گزانزرد مرا

    www.irandll.net/forum28

  • www.irandll.net شهره آفاق کند این د،ل شب گردفتنه عشاق کند آن رخ چون روز تو رامرا

    با،ل مرا بازگشا خوش خوشراست چو شقه علمت رقص کنانم ز هواو منورد مرا

    از پی خورشید تو است این نفسصبح دم سرد زند از پی خورشید زندسرد مرا جزو من از کل ببرد چونجزو ز جزوی چو برید از تن تو درد کند

    نبود درد مرا چون صفتی دارد از آن مه کهبنده آنم که مرا بی گنه آزرده کند

    بیازرد مرا عشق وی آورد قضا هدیه رههر کسرکی را هوسی قسم قضا و قدر است

    آورد مرا گر چه که خود سرمه جاناسب سخن بیش مران در ره جان گرد مرکنآمد آن گرد مرا

    44 ابروی او گره نشد گردر دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجاچه که دید صد خطا

    خوی چو آب جو نگر جملهچشم گشا و رو نگر جرم بیار و خو نگرطراوت و صفا

    وز سخنان نرم او آب شوندمن ز سلم گرم او آب شدم ز شرم اوسنگ ها قهر به پیش او بنه تا کندشزهر به پیش او ببر تا کندش به از شرکر

    همه رضا در دو در رضای او هیچ ملرز ازآب حیات او ببین هیچ مترس از اجلقضا

    ای که تو خوار گشته ای زیرسجده کنی به پیش او عزت مسجدت دهدقدم چو بوریا

    چونک تو رهن صورتیخواندم امیر عشق را فهم بدین شود تو راصورتتست ره نما

    بر سر پاست منتظر تا تو بگوییشاز تو د،ل ار سفر کند با تپش جگر کندبیا هست خیا،ل بام تو قبله جانش درد،ل چو کبوتری اگر می بپرد ز بام تو

    هوا آب حیات جان تویی صورتبام و هوا تویی و بس نیست روی بجز هوس

    ها همه سقا نعره مزن که زیر لب میدور مرو سفر مجو پیش تو است ماه تو

    شنود ز تو دعا کای کر من کری بهل گوشمی شنود دعای تو می دهدت جواب او

    تمام برگشا آه بزن که آه تو راه کندگر نه حدیث او بدی جان تو آه کی زدیسوی خدا

    www.irandll.net/forum29

  • www.irandll.net میوه رسد ز آب جان شورهچرخ زنان بدان خوشم کآب به بوستان کشمو سنگ و ریگ را شاخ شرکسته را بگو آب خورباغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان

    و بیازما شب همه شب مثا،ل مه تا بهشب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه

    سحر مشین ز پا

    45 خاصه که در گشاید و گویدبا لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا

    خواجه اندرآ بر قد مرد می برد درزیبا لب خشک گوید او قصه چشمه خضر

    عشق او قبا رقص کنان درخت ها پیشمست شوند چشم ها از سرکرات چشم اولطافت صبا

    این دم در میان بنه نیستبلبل با درخت گل گوید چیست در دلتکسی تویی و ما

    جهد نمای تا بری رخت توی از اینگوید تا تو با تویی هیچ مدار این طمعسرا

    ره ندهد به ریسمان چونکچشمه سوزن هوس تنگ بود یقین بدانببیندش دوتا

    تا که ز روی او شود روی زمین پربنگر آفتاب را تا به گلو در آتشیاز ضیا

    گفت من آب کوثرم کفشچونک کلیم حق بشد سوی درخت آتشینبرون کن و بیا

    جانب دولت آمدی صدرهیچ مترس ز آتشم زانک من آبم و خوشمتراست مرحبا

    نادره زمانه ای خلق کجا و توجوهریی و لعل کان جان مرکان و لمرکانکجاکارگه وفا شود از تو جهان بی وفابارگه عطا شود از کف عشق هر کفی

    جانب بزم می کشی جانز او،ل روز آمدی ساغر خسروی به کفمرا که الصل

    مس چه شود چو بشنودد،ل چه شود چو دست د،ل گیرد دست دلبریبانگ و صلی کیمیا

    گفتم هست خدمتی گفتآمد دلبری عجب نیزه به دست چون عربتعا،ل عندنا

    کرد اشارت از کرمجست دلم که من دوم گفت خرد که من رومگفت بلی کل کما

    تا که نیاید از کفتخوان چو رسید از آسمان دست بشوی و هم دهانبوی پیاز و گندنا

    کاس ستان و کاسه ده شورکان نمک رسید هین گر تو ملیح و عاشقیگزین نه شوربا

    www.irandll.net/forum30

  • www.irandll.net هم به زبانه زبان گویدبسته کنم من این دو لب تا که چراغ روز و شب

    قصه با شما

    46 داد ز خویش چاشنی جان ستمدی بنواخت یار من بنده غم رسیده را

    چشیده را جوش نمود نوش را نورهوش فزود هوش را حلقه نمود گوش رافزود دیده را من نفروشم از کرم بندهگفت که ای نزار من خسته و ترسگار منخودخریده را

    یوسف یاد می کند عاشقبین که چه داد می کند بین چه گشاد می کندکف بریده را

    بر کتفم نهاد او خلعتداشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بدنورسیده را

    در تن من کشیده بینعاجز و بی کسم مبین اشک چو اطلسم مبیناطلس زرکشیده را

    صد طربست در طربهر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجبجان ز خود رهیده را

    چونک نهفته لب گزد خسته غمچاشنی جنون او خوشتر یا فسون اوگزیده را

    پر کند از خمار خود دیدهوعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خودخون چرکیده را

    سینه بسوزد از حسد اینکحل نظر در او نهد دست کرم بر او زندفلک خمیده را

    طبل زند به دست خودجام می الست خود خویش دهد به سمت خودباز د،ل پریده را چون که عصیده می رسدبهر خدای را خمش خوی سرکوت را مرکش

    کوته کن قصیده را در مگشا و کم نما گلشن نورسیدهمفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن

    را

    47 در رخ مه کجا بود این کر و فر وای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجاکبریا

    ناله کنان ز درد تو لبه کنانجمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق توکه ای خدا چونک کند جما،ل تو با مه وسجده کنند مهر و مه پیش رخ چو آتشتمهر ماجرا غیرت عاشقان تو نعره زنانآمد دوش مه که تا سجده برد به پیش توکه رو میا تا که ملک فروکند سر زخوش بخرام بر زمین تا شرکفند جان ها

    دریچه سما

    www.irandll.net/forum31

  • www.irandll.net دست به چشم برنهد از پیچونک شوی ز روی تو برق جهنده هر دلی

    حفظ دیده ها از دی این فراق شد حاصلهر چه بیافت باغ د،ل از طرب و شرکفتگیاو همه هبا

    کی برسد بهار تو تا بنماییشزرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزاننما کرد خیا،ل تو گذر دید بدان صفتبر سر کوی تو دلم زار نزار خفت دیورا

    کز تنرکی ز دیده ها رفت تنگفت چگونه ای از این عارضه گران بگوتو در خفا

    صحت یافت این دلم یا ربگفت و گذشت او ز من لیک ز ذوق آن سخنتش دهی جزا

    48 تافت ز چرخ هفتمین درماه درست را ببین کو بشرکست خواب ماوطن خراب ما

    آب مده به تشنگانخواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شبعشق بس است آب ما

    جمله کو گرفته بو از جگرجمله ره چرکیده خون از سر تیغ عشق اوکباب ما

    غره شدی به ذوق خود بشنو اینشرکر باکرانه را شرکر بی کرانه گفتجواب ما از پی امتحان بخور یک قدح ازروترشی چرا مگر صاف نبد شراب تو

    شراب ما چونک ز هم بشد جهان ازتا چه شوند عاشقان روز وصا،ل ای خدا

    بت بانقاب ما ای که هزار آفرین بر مه واز تبریز شمس دین روی نمود عاشقان

    آفتاب ما

    49زانک تو آفتابی و بی تو بود فسردنابا تو حیات و زندگی بی تو فنا و مردنا

    هم ز تو ماه گشتنا هم ز توخلق بر این بساط ها بر کف تو چو مهره ایمهره بردنا

    من ز تو بی خبر نیمگفت دمم چه می دهی دم به تو من سپرده امدر دم دم سپردنا

    خنده زنان گشاد لبپیش به سجده می شدم پست خمیده چون شترگفت درازگردنا

    گردن دراز کرده ایبین که چه خواهی کردنا بین که چه خواهی کردناپنبه بخواهی خوردنا

    50

    www.irandll.net/forum32

  • www.irandll.net بر من خسته کرده ای روی گرانای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا

    چرا چرا هر نفسی همی زنی زخمبر د،ل من که جای تست کارگه وفای تستسنان چرا چرا

    جان و جهان همی بری جانگوهر نو به گوهری برد سبق ز مشتریو جهان چرا چرا ز آتش هجر تو منم خشکچشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتریدهان چرا چرا در د،ل من ز بهر تو نقش ومهر تو جان نهان بود مهر تو بی نشان بود

    نشان چرا چرا ای بنموده روی تو صورتگفت که جان جان منم دیدن جان طمع مرکن

    جان چرا چرا بس دودلی میان د،ل ز ابرای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجلگمان چرا چرا

    51تا که بهار جان ها تازه کند د،ل تو راگر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا

    باغ و گل و ثمار من آرد سوی جانبوی سلم یار من لخلخه بهار منصبا

    ملک و درازدستییمستی و طرفه مستیی هستی و طرفه هستیینعره زنان که الصل

    پیش دو نرگسپای برکوب و دست زن دست در آن دو شست زنخوشش کشته نگر د،ل مرا

    پهلوی یار خود خوشم یاوهزنده به عشق سرکشم بینی جان چرا کشمچرا روم چرا

    تا سوی گولخن رود طبعجان چو سوی وطن رود آب به جوی من رودخسیس ژاژخا

    سخت خوش است این وطن میدیدن خسرو زمن شعشعه عقار مننروم از این سرا ساغر جان به دست ماجان طرب پرست ما عقل خراب مست ما

    سخت خوش است ای خدا روز شدشت گو بشو بیهوش برفت گو برو جایزه گو بشو گرو

    شب و روز تو بیا هیچ مگو که یار منمست رود نگار من در بر و در کنار من

    باکرمست و باوفارونق گلستان من زینت روضه رضاآمد جان جان من کوری دشمنان من

    52 کفر شدست لجرمچون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما

    ترک هوای نفس ما غمزه خونی تو شدچونک به عشق زنده شد قصد غزاش چون کنم

    حج و غزای نفس ما

    www.irandll.net/forum33

  • www.irandll.net چون به خم دو زلفنیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایه ای

    تست مسرکن و جای نفس ما پرس که از برای که آن زعشق فروخت آتشی کآب حیات از او خجلبرای نفس ما

    جز به جما،ل تو نبود جوششهژده هزار عالم عیش و مراد عرضه شدو رای نفس ما

    عشق برای عاشقان محو سزایدوزخ جای کافران