kuhhaye sefid 123

59
ﮐﺎري از وﺑﻼگ ﮐﺘﺎب ﭘﺎرﺳﯽ ﮐﻮه ﻫﺎي ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪه: ﺟﺎن ﮐﺮﯾﺴﺘﻮﻓﺮ ﺑﺮﮔﺮدان: ﺛﺮﯾﺎ ﮐﺎﻇﻤﯽ

Upload: mahi

Post on 13-Jul-2016

227 views

Category:

Documents


5 download

DESCRIPTION

Kuhhaye-Sefid

TRANSCRIPT

Page 1: Kuhhaye Sefid 123

کاري از وبالگ کتاب پارسی

کوه هاي سفید

جان کریستوفر: نویسنده

ثریا کاظمی: برگردان

Page 2: Kuhhaye Sefid 123

شناسنامه ي کتاب

کوه هاي سفید جان کریستوفر: نویسنده

ثریا کاظمی: برگردان کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان: ناشر

1350: چاپ نخست 1373: چاپ هشتم

نسخه 108000: تعداد تا چاپ هشتم مرتضی: تایپ

مرتضی : PDFتبدیل به کاري از وبالگ کتاب پارسی

Ketabeparsi.blogfa.com

Page 3: Kuhhaye Sefid 123

1

جشن کالهک گذاري

ده ي ما ـکـبه جز ساعت باالي برج کلیسا ، پنج تا ساعت دیگر هم توي دهیکی از این ساعت . بود که همه ي آنها وقت را تقریبا درست نشان می دادند

ت ، و پدر هر ـــشیمن جاي داشها مال پدرم بود ، که روي تاقچه ي اتاق نشب قبل از آنکه بخوابد کلید را از توي یک گلدان در می آورد و ساعت را

سالی یک بار ، ساعت ساز با اسب بارکش پیر لق لقویش از . کوك می کرد میکرد ، و بعد ز می کرد ، روغن می زد و میزانـیـمـد و آن را تـی آمـر مـهـش

می نشست و با ما ، دم کرده ي بابونه می نوشید و از خبرهاي شهر و آنچه که در اینجور مواقع ، اگر پدرم . در دهکده هاي سر راهش شنیده بود حرف میزد

، می آمد و درباره ي این شایعات ، کنایه هاي توي آسیابش سرگرم کار نبودب ، صداي مادرم را می شنیدم که همان ـتحقیر آمیز می زد ؛ اما بعد ، سر ش

داستان ها را براي او تعریف میکرد و او هم بدون آن که هیجان زیادي نشان .بدهد ، به همه ي آنها گوش میداد

Page 4: Kuhhaye Sefid 123

اما گنجینه ي بزرگ پدرم آن ساعت بزرگ باالي تاقچه نبود ، بلکه یک ه با آن به ساعت مچی کوچک بود با صفحه اي به قطر یک سانتیمتر و بندي ک

همیشه در کشوي میز تحریرش پنهان پدرم این ساعت را. دست بسته می شدمی کرد و فقط براي مواقع تشریفاتی مثل جشن خرمن یا جشن کالهک

ساعت ساز . بست و بیرون می آورد و به دست خود میگذاري آن را از کشبار ببیند ، و در آن هنگام هم پدرم هم اجازه داشت آن را هر سه سال یک

در دهکده ي . کنارش می ایستاد و به کار کردن مرد ساعت ساز نگاه می کرد . ساعت مچی دیگري وجود نداشت- و حتی دهکده هاي اطراف -ما

مچی هست ، اما در شهر چند تایی ساعت ": ساعت ساز می گفت د ".هیچکدام به خوبی این یکی نیست نم این حرف را براي خوشاین نمی دا

که همیشه از شنیدنش لذت می برد می گفت یا نه ، اما من عقیده دارم پدرم قاب آن از فوالدي بود خیلی مرغوبتر از . که براستی ساعت خیلی خوبی بود

آنچه در کوره ي آلتون ذوب می شد و دستگاهش اعــــجـــازي بود از و "ضـــــد مغــــنــــاطـیــس"روي ساعت نوشته بود . پیچیدگی و مهارت

ی بایست اسم سازنده اي باشد که ــرا مــکه کلمه ي دوم ظاه "اینکابلوك" .در زمان هاي خیلی قدیم آن را ساخته بود

ی ساعت ساز هفته ي پیش به دیدن ما آمد ، و به من اجازه داده شد که وقتآن منظره مرا خیلی . ساعت را تمیز می کند و روغن می زند به آن نگاه کنم

ما در اطراف این مجذوب کرد ، و بعد از رفتن او حس کردم که افکارم دائساعت پس از انکه پاك شد ، دوباره در کشو گذاشته شد و . ساعت دور میزند

Page 5: Kuhhaye Sefid 123

من به هیچ وجه اجازه نداشتم به میز تحریر پدرم دست . در آن هم قفل شد .با همه ي اینها فکر باز دیدن ساعت از سرم بیرون نمی رفت. بزنم

پدرم در آسیاب مشغول آرد کردن بود و . صبح توي خانه ماندمروز شنبههمه ي مستخدم ها ، حتی مولی که معموال تمام روز را در خانــــــه می ماند ،

رفته "اش پیر"مادرم به عیــادت خانــم . براي کمک ، به آسیاب رفته بودندم تمام تکلیف مدرسه را ه. بود و رسته کم تا یک ساعت دیگر برنمی گشت

کرده بودم و در آن صبح آفتابی ماه مه هیــچ چـــیز نمی توانست مرا از رفتن کلید را . و پیدا کردن جک باز دارد ؛ اما تمام حواس من پیش آن ساعت بود

جعبه ي کوچکی ، کنار تخت پدرم در دیده بودم که با چند کلید دیگرساعت را . را باز کردکلیدها چهارتا بودند ، و سومی کشو. نگهداري می شد

کــار نمی کرد ، اما می دانستم که آدم باید آن . برداشتم و به آن خیره شـــدمرا کوك کند و عقربه ها را به وسیله ي پیچ کوچکی که در یک طرف آن

اگر کوك را یکی دو بار می چرخاندم ، مدت کوتاهی . است میزان کند روز در حال کار کردن ببیند کارمی کرد و خطر اینکه پدرم آن را همان

و به صداي تیک تاك آرام و موزون آن همین کار را کردم . وجود نداشتفقط همین . بعد ، عقربه ها را از روي ساعت بزرگ میزان کردم. گوش دادم

به دستم ببندم با اینکه گیره ي بند چرمی ساعت را به . مانده بود که آن را دستم گشاد بود ، ولی به هر حال ساعت به آخرین سوراخ بستم ، باز هم براي

بعد از رسیدن به اي آرزو که بزرگترین آرزویم بود ، فکر کردم . دستم بود. کار دیگري هم باقی مانده ؛ و اینجور فکرها گاه گاه براي آدم پیش می آید

Page 6: Kuhhaye Sefid 123

، بدون شک یک پیروزي بود ؛ اما مهم تر این بود که بستن ساعت به دست گفته بودم که آن روز – جک لیبر –به پسر خاله ام . دم ببینندآن را به دست آ

جک تقریبا یک سال . در ویرانه هاي قدیمی آخر دهکده می بینمصبح او رااز من بزرگ تر بود و قرار بر این بود که در مراسم کالهک گذاري آینده

ـس می من او را ، پس از پـــدر و مــادرم ، بیش از هــمـه کــ. معرفی بشودبیرون بردن ساعت از خانه بر نا فرمانی من می افزود ، اما حال که تا . ستودم

فکرم را کردم و . این جاي کار آمده بودم ، تصمیم گرفتن برایم آسان بوددر جلو را باز کردم ، دستی را که . مصمم شدم که وقتم را بیهوده تلف نکنم

به طرف –و بردم و در خیابان ساعت به آن بسته بود تا ته در جیب شلوارم فر . دویدم–پایین

دهکده ي ما یک چهار راه داشت ، با خیابانی که خانه ي ما در آن بود و و همین رودخــانــه به آسـیــاب نیرو می داد –از کنار رودخانه می گذشت

، این قسمت.رسید ق رودخانه میـمـ و خیابان دیگري که به قسمت کم ع–با سرعت زیاد از پل گذشتم ، و . ت براي عبور پیاده هایک پل چوبی داش من

از حد همیشگی باال تر - به علت بارندگی بهاري–دیدم که آب رودخانه وقتی به آن سوي پل رسیدم ، خاله لوسی را دیدم که داشت به پل . آمده

دازه ي کافی احتیاط کردم و به آن طرف . نزدیک می شد با اینکه من به انفتم ، خاله لوسی مرا دید و با صداي بلند به من سالم کرد و من هم خیابان ر

، با سینی هاي پر از کلوچه و نان قندي آن مغازه ي نانوایی . جوابش را دادمسوي خیابان بود ، و من که دو سه پنی در جیبم داشتم ، کامال حق داشتم که

Page 7: Kuhhaye Sefid 123

همچنان دویدم تا به طرف آن مغازه کشیده شوم ؛ اما به دو از آنجا گذشتم و به جایی رسیدم که خانه هاي کمتري وجود داشت ، و سرانجام به جایی که

.ه اي وجود نداشتــانــاصال خ بود که "سپیلر"در آن طرف جاده ، علفزار . ویرانه ها صد قدم جلوتر بود

چپرهاي تیغی و مزرعه ي گاوها در آن مشغول چرا بودند ، اما در طرف من من ، غـــرق در اندیــشــه ي چــیــزي کـه می خواستم به . سیب زمینی بود

جک نشان بدهم ، بی آنکه به اطرافم نگاه کنم ، از شکافی که بین چپرها بود صدا . از پشت سرم بلند شد از جا جستمگذشتم ؛ ولی بالفاصله با فریادي که

خاله ي پسر عمو و پسر"هنري "این . را می شناختم ، صداي هنري پارکر بوداز آنجا که . ( اما من وهنري دوست نبودیم–اسم من ویل پارکر است . من بود

ی مردم ما معموال براي ازدواج به جاهاي دور نمی رفتند و توي دهکده عروسهنري یک ماه از من .) می کردند ، من پسر خاله و پسر عموهاي زیادي داشتم

تا آنجا که می توانستم به یاد . کوچک تر بود ، اما بلند تر و قوي تراز من بوداري ــک کـتــان به کــارمــوقتی ک. یشه از هم متنفر بودیمـبیاورم ، ما هم

من از نـظر – که از قضا خیلی زیاد هم این اتفاق می افتاد –ی رسید ــمجسمـی به پاي او نمی رسیدم و اگر می خواستم شکست نخورم مجبور بودم

از جک چند تا فن کشتی یاد گرفته بودم ، و . شومبه سرعت و مهارت متوسل بنایی این را داده بود که بیشتر در برابر هنري این قضیه در سال گذشته به من توا

در آخرین برخورد ، من توانسته بودم او را محکم به زمین بزنم . مقاومت کنمشتی و برگردانم و به نفس نفس بیاندازم ؛ اما مسئله این است که آدم براي ک

Page 8: Kuhhaye Sefid 123

من ، دست چپم را بیشتر در جیب فرو بردم و . گرفتن هر دو دست را الزم داردبی آنکه به فریاد او جوابی بدهم به طرف ویرانه ها دویدم ؛ اما او نزدیـــک

به تـنــدي دنبالم می دوید و فریاد می . تــر از آن بود که فکر می کــردمندم که ببینم چقدر با او فاصله بر سرعت خود افزودم و سرم را برگردا. کشید

جاده در داخل . (دارم ، و درست در همین موقع روي گل ها لیز خوردمدهکده سنگفرش بود اما بیرون دهکده که می رسید وضع خراب معمول

سخت کوشش .) خودش را داشت ، که به دلیل باران ، خراب تر هم شده بوددست چپم را از جیب در آوردم . دکردم که پاهایم را در جا نگه دارم ، اما نش

سر خوردم ، پاهایم از هم جدا . تا تعادلم را حفظ کنم ، امادیگر دیر شده بود جمع و جور کنم قبل از آنکه بتوانم خودم را. شد و سرانجام بر زمین افتادم

معموال . هنري با زانو روي پشتم نشسته بود و صورتم را توي گل فشار میدادري هنري را خوشحال می کرد ، اما ناگهان چیزي را یافت ادامه ي همچو کا

او ساعت را روي مچم دید و در همان لحظه . که توجهش را بیشتر جلب کردبلند شد ایستاد و ... مچم را به شدت پیچاند و ساعت را از دستم در آورد

با کوشش زیاد روي پاهایم ایستادم و یکباره چنگ . مشغول بازرسی آن شدساعت را دور از ساعت را بگیرم ، ولی او دستش را به سرعت باال برد و زدم تا

.دسترس من ، باالي سرش نگه داشت !بده من: نفس زنان گفتم

.مال تو که نیست ، مال پدرت است: گفت

Page 9: Kuhhaye Sefid 123

خیلی ناراحت بودم که مبادا ساعت ، موقع زمین خوردنم ، عیبی کرده با وجود این حمله اي کردم تا به هنري پشت پایی بزنم و بر زمینش باشد ، اما

او جــا خالــی کرد و همچنـــان که قدمــی به عقب بـر می داشت و . بیاندازمرفت که می خواهند سنگی را پرتاب ــی گــقیافه ي آدم هایی را به خودش م

.اگر یک قدم جلو بگداري پرتش می کنم آن دوردورها: گفتکنند ، .ق حسابی می خورياگر این کار را بکنی یک شال -

تو هم همینطور ، و پدر : صورت گوشتالودش به پوزخندي باز شد و گفت. ن چه می گویمــوش کــحاال گ. تو سخت تر از پدر من کتک می زند

ر . این ساعت را براي مدت کوتاهی به من قرض بده شاید امروز بعد از ظه .و شاید هم فردا آن را پس بدهم

. ببینندممکن است آن را دست تو - .خطرش را قبول می کنم: با نیشخندي گفت

حس کردم که در باره ي پرت کردن ساعت ، فقط تهدید می کند ، و این تقریبا از .کار را نخواهد کرد به همین دلیل باز هم به طرفش جستم و او را

به هر طرف کشانده می شدیم و تقال . حالت تعادل خارج کردم ، اما نه کامالدر نهر کمی آب . سرانجام ، غلت زنان افتادیم توي نهر کنار جادهمیکردیم و

بود ، ولی ما حتی پس از شنیدن صداي اعتراض کسی که باالي سرمان ایستاده این جک بود که ما را صدا می کرد و می . بود هم دست از جنگ بر نداشتیم

. هم جدا کنداو مجبور شد پایین بیاید و ما را بکشاند و از. گفت که بلند شویماین کار براي او سخت نبود ، چون او هم قد هنري بود و بی اندازه قوي تر از

Page 10: Kuhhaye Sefid 123

ساعت را از . جریان را کامال فهمیده بود. جک ما را کشاند روي جاده. او .هنري گرفت و او را با یک پس گردنی مرخص کرد

عیبی نکرده؟: با ترس گفتمگمان نمی کنم ، اما تو : و گفتاو ساعت را امتحان کرد ، به دست من داد

.خیلی احمقی که همچو چیزي را از منزل بیرون آوردي .می خواستم آن را به تو نشان بدهم -

به هر حال بهتر است هرچه . به دردسرش نمی ارزید: خیلی کوتاه گفت .من کمکت می کنم. زودتر آن را به جاي خودش برگردانیم

یاد به بیاتا آنجا که می توانستم به ورم جک همیشه سر بزنگاه می رسید تا همچنان که به جانب دهکده می رفتیم ناگهان به فکرم رسید . من کمک کند

مراسم کالهک گذاري . که درست بعد از یک هفته ، من تنهاي تنها می ماندم .جک ، دیگر یک پســر بچــه به حساب نمی آمد. انجام می شد

***

عت را سر جایش گذاشتم و کلید کشو را جک اطراف را پایید و من سا

پیراهن و شلوار کثیفم را عوض کردم و دوباره به . به جاي اولش برگرداندمهیچ کس نمی دانست که این بناها ، در گذشته .طرف ویرانه ها به راه افتادیم

هاي دور ، چه بوده ، و فکر می کنم یکی از چیزهایی که ما را به خود جلب

Page 11: Kuhhaye Sefid 123

ود که روي یک صفحه ي فلزي زنگ زده و لب پریده می کرد عالمتی ب :حک شده بود

خطر

ولت6600

چیست ، اما تصور خطر ، هر چقدر هم که "ولت"ما هیچ نمی دانستیم که نگیز از نظر زمانی دور بود و مربوط به روزگاران خیلی قدیم ، باز هم هیجان ا

ما فکر . از بین برده بودنوشته ي دیگري هم بود ، اما بیشترش را زنگ فلز. بودمی کردیم که شاید این نوشته هم مربوط به نام شهري باشد که فلز را از آنجا

.آورده بودندی . کمی دورتر آلونکی بود که جک آن را ساخته بود از میان تاقی سنگ

داخل آلونک خشک بود و جایی هم . می بایست بگذریم تا به آنجا برسیم .هم آورده بودیمبراي درست کردن آتش فرا

یاید آتشی افروخته بود و خرگوشی را جک پیش از آنکه به دنبال من بخوردن خرگوش هم باعث . حاضر و آماده به سیخ کشیده بود تا کباب کنیم

نمی شد که حق کلوچه ي بزرگ گوشتی و سس داري را که مادرم توي فر یاورم حرف زدن بودم من اهل. اشتهاي من خیلی خوب بود. گذاشته بود بجا ن

و شاید هم کمی زیادي حرف می زدم و می دانستم که بیشتر دردسرهایی که از جانب هنري براي من درست می شد به علت این بود که نمی توانستم

Page 12: Kuhhaye Sefid 123

جلوي زبانم را بگیرم و او را عصبانی نکنم ؛ با این همه ، من و جک خیلی . هم دوست باشیمستیم ، بدون این که زیاد صحبت کنیم باخوب می توان

جک در هیچ وضعیتی اهل پر حرفی نبود ، اما آن روز ، با شکستن وراجی درباره : در ابتدا حرف هایش مهم نبود. سکوتش مرا دچار حیرت کرد

ی تاد و این جور چیزها ؛ اما من حس م ي اتفاق هایی که در دهکده می اف موضوعی – کردم که او می خواهد در باره ي موضوع دیگري صحبـت کند

به خرگوشی که برشته می شد سکوت چند ثانیه در . بعد ساکت شد. مهم تر .این جا بعد از کالهک گذاري مال تو می شود: چشم دوخت و آنگاه گفت

شاید اگر قبال راجع به این موضوع . برایم خیلی مشکل بود که جوابی بدهمم که او آلونک را به من فکر کرده بودم ، میتوانستم انتظار این را هم داشته باش

باره ي واگذار کند ، اما من در این باره هیچ فکري نکرده بودم ؛ زیرا آدم در چیزهایی که به کالهک گذاري مربـــــوط می شد فکر نمی کرد ؛ راجع به

این کار ، در مورد جک بیش از دیگران حیرت آور . آنها حرف هم نمی زداز طرفی ، : او گفت. مایه ي تعجب من شدبود ؛ اما چیزي که بعد گفت بیشتر

مثل اینکه دلم می خواهد یک . من کم و بیش امیدوارم که درست در نیاید .آواره بشوم ؛ اما مطمئن نیستم

هر دهکده اي . برایتان حرف بزنم"آواره ها"اجازه بدهید کمی درباره ي ت ، چهارتا از معموال چند آواره داشت ، و در آن زمان ، تا آنجا که یادم هس

بعضی ها می رفتند . تعداد آنها دائما در تغییر بود. آنها توي دهکده ي ما بودندآن هــا گاه گاهی هم کمی کار می . و دیگران جاي آن ها را می گرفتند

Page 13: Kuhhaye Sefid 123

کردند ؛ اما چه کار می کردند و چــــــــه نمی کردند ، دهکده از آن ها خانه ي ". زندگی می کردند"رگانخانه ي آوا"آن ها در . نگداري می کرد

دهکده ي ما در گـــوشـه ي چهار راه واقع شده بود و از تمتم خانه "آوارگاندر آن خانه ده . بزرگ تر بود– به جز خانه ي پدرم و دو سه تاي دیگر –ها

جاي می گرفتند ، و گاهی هم پیش می آمد که دوازده تا آواره به راحتی ن . توي آن خانه زندگی می کردندتقریبا همان اندازه ، غذایی کــه به آوارگـا

یک خدمتکار . داده مـی شد خیلی مفصل نبود ولی کم و کسري هم نداشتوقتی خانه پر بود ، خدمتکارهاي دیگري هم براي . به آنجا رسیدگی می کرد .کمک فرستاده می شدند

ی چیزي که همه می دانستند اما هیچ کس درباره ي آن صحـبـــت نمــکرد این بود که آواره ها مردمی بودند که کالهک گذاري آنها با موفقیت

آنها هم مثل مردم عادي کالهک داشتند ، اما کالهکشان . انجام نشده بودن .درست کار نمی کرد اگر چنین اتفاقی می بایست بیفتد ، معموال در هما

به کسی که کالهک. روزهاي اول کالهک گذاري قضیه روشن می شدسرش گذاشته شده بود ، بی تابی زیادي از خود نشان می داد و همچنان که روزها می گذشــت نا آسودگی او زیاد تر می شد ، تا اینکه سرانجام گرفتار

در این حال ، آوارگان ، آشکارا رنج بسیار می بردند ، ولی . تب مغزي می شدو باز هم خوشبختانه این خوشبختانه این بحران زیاد به طول نمی انجامید ،

. اکثریت کالهک گذاري ها موفقیت آمیز بود.وضع خیلی کم پیش می آمدآواره وقتی دوباره خوب می . هر بیست نفر یکی آواره می شدفکر می کنم از

Page 14: Kuhhaye Sefid 123

مسئله ي آوارگی براي زن ها هم اتفاق . ع می کرد به دوره گرديشد ، شروبه این دلیل که خود را مرد ها یا زن هاي. می افتاد ، اما کمتر آواره شاید

همرنگ اجتماع نمی دیدند ، و شاید براي این که تب ، آن ها را دچار نوعی . بی قراري همیشگی می کرد ، می رفتـنــد تــوي مملـکــت ول می گشتند. یک روز این جا می ماندند ، یک ماه آن جا ، ولی همیشه در حرکت بودند

ر البته عیبی در مغز آن ها پیدا می شد و هیچ کدامشــان نمی توانستند یک فکبعضی از آنها به عالم رویا می رفتند و . را براي مدت زیادي دنبال کنند

مردم آنها را به سادگی قبول می کردند و ازشان . کارهاي عجیب می کردندمواظبت می کردند ، ولی درباره ي این مسئله هم ، مثل کالهک گذاري ،

کودکان معموال با بد گمانی به آنها نگاه می . ی نمی زدندهیچ وقت حرفآوارگان هم دائما غمگین به نظر می . کردنــد و از آنــها دوري می جستند

این مسئله ي تکان دهنده . حتی با همدیگر–رسیدند و زیاد حرف نمی زدند اي بود که آدم از زبان جک بشنود که کم و بیش آرزوي آواره شدن دارد

به نظر هم نمی رسید که او انتظار . نمی دانستم چه جوابی به او بدهمومن .جوابی داشته باشد

هرگز درباره ي روزگاري که آن ساعت و چیزهایی مثل ": جک گفت من گاه گاهی فکر کرده بودم اما بررسی "آن ساخته میشد فکر کرده اي؟

هیچ وقت این جک هم در گذشته . همچو موضوعی هرگز اشتیاق انگیز نبود .طور حرف نزده بود

یعنی زمان قبل از سه پایه ها؟: گفتم

Page 15: Kuhhaye Sefid 123

.بله - عده ي .خوب ما می دانیم که آن زمان ، دوره ي جهل و تاریکی بود -

مردم مردم خیلی زیاد بود و غذا به اندازه ي کافی وجود نداشت و مردم با یکدیگر می جنگیدند و همه جور . گرسنگی بی داد می کرد

...جود داشت و ناخوشی و

وچیزهایی ساخته می شد مثل آن ساعت ، آن هم به وسیله ي مردم ، - .نه سه پایه ها

.ما که این را نمی دانیم -

یادت می آید چهار سال پیش رفتم پیش عمه ماتیلدا بمانم؟ ": جک پرسیداو با . من و جک پسر خاله بودیم و خانم ماتیلدا عمه ي جک بود. یادم بود"

.عروسی کرده بودیک خارجی او در دهکده ي آن طرف شهر ": جک حرف خودش را دنبال کرد

یک روز قدم زنان از دهکده بیرون رفتم و رسیدم به کنار . زندگی می کندآن جا خرابه هاي یک شهر را دیدم که ظاهرا می بایست بیست برابر . دریا

". شهر ما بوده باشد قدیمی چیزهایی شنیده بودم ، من راجع به خرابه هاي شهر هاي بزرگ و

اما درباره ي آن ها کمتر کسی صحبت می کرد ، آن هم به طور ناقص و با د . کمی ترس هیچ کس به فکرش نمی رسید کاري را که جک کرده بود بکن

.و به آن ها نزدیک بشود

Page 16: Kuhhaye Sefid 123

آن ها شهر هایی بودند که همه ي بیماري ها و جنایت ها را در خود : گفتم .داشتندما من آنجا چیزي دیدمبه م - هیکل بزرگ یک : ا اینطور گفته اند ، ا

زنگ ، بعضی جاهاي آن را چنان خورده بود که . کشتی زنگ زدهاین کشتی از دهکده بزرگ تـر بــود ، خیـلـی . داخل آن دیده میشد

.بزرگ تر

. سعی می کردم که آن کشتی را پیش خودم مجسم کنم. من ساکت ماندمطوري ببینم که جک به راستی دیده بود ، اما قادر به همچو آن را توي فکرم

.کاري نبودمپایه . و آن هم به دست مردم ساخته شده بود: جک گفت پیش از آنکه سه

.ها بیایند: سرانجام به کندي گفتم. مـن ، هـمـچـنـان نـاتـوان از حـرف زدن بودم

.حاال مردم خوشبخت هستند: رخـاند و بعد از مدت کوتاهی گفتجـک خـرگـوش را روي آتـش ـچ

.بله ، فکر می کنم حق با تو باشد

***

مردم از صبح تا شب در مزرعه . هوا تا روز کالهک گذاري خوب ماند

به علت باران ها ي . کار می کردند و براي خوراك حیوان ها علف می چیدند

Page 17: Kuhhaye Sefid 123

مژده ي بود ، و این همفصلی که قبال آمده بود علف ها بلند و پرپشت شد .خوبی بود براي گردآوري علوفه ي خشک زمستان

ما بعد از صبحانه به کلیسا رفتیم . روز کالهک گذاري ، تعطیل عمومی بودو کشیش درباره ي حقوق و وظایف مردانگی که جک از آن پس ، به علت

یاي مران بر عهده داشت ، موعظه کرد کشیش درباره ي وظایف .ورود به دن، زیرا در آن روز ، مراسم کالهک گذاري مربوط به هیچ زنان چیزي نگفت

.دختري نبودبه .جک ، در لباس سفید بلندي که دستور داشت بپوشد ، تنها ایستاده بود

او نگاه کردم و اندیشیدم که چه احساسی دارد ، اما او احساسش را به هیچ ابان جلو وجه نشان نمی داد ، حتی پس از تمام شدن مراسم دعا ، وقتی در خی

زنگ ها نواي شادي کالهک گذاري .کلیسا در انتظار سه پایه ایستاده بودیمنه زمزمه اي بود، . را می زدند ؛ اما به جز صداي زنگ همه چیز در سکوت بود

ما می دانستیم که این مراسم براي همه ي . نه گفت و گویی و نه حتی لبخنديحتی آواره ها هم آمده . ودآنهایی که کالهک داشتند یک خاطره ي آشنا ب

بودند و در سکوت ، محو تماشا بودند ، اما براي ما بچه ها زمان خیلی به نم به جـک ، جـداي از هـمـه ، درسـت در کندي می گـذشـت و نمی دا

با به یاد آوردن این که در ماسم کالهک .وسـط خـیـابـان چـه می گذشتالبته من . ین بار از ترس لرزیدمگذاري بعدي من آنجا خواهم بود براي اول

میدانستم که تنها نخواهم بود و هنري هم با من معرفی خواهد شد ، اما این .فکر به من دلداري زیادي نمی داد

Page 18: Kuhhaye Sefid 123

عاقبت صدایی بلند تر از صداي زنگ ها شنیده شد ، صدایی عمیق و س و صداي آهی از همه ک. بـریـده بـریـده و غرش کنان ، از فاصله اي دور

صداي غرش نزدیک شد و ناگهان ما توانستیم سه پایه را بر فراز بام . بلند شدنیم کره ي عظیمی از فلزي که برق می زد : خانه هاي جنوبی دهکده ببینیم

وا تلو در ه– که چندین برابر از کلیسا بلند تر بود –باالي سه تا پاي بند دار سه . تاد و از حرکت ایستادسایه اي جلوي خودش و روي ما اف. تلو می خورد

ما صبر . پایه دو تا از پاهایش را در این طرف رودخانه و آسیاب قرار داددت ـمن ، بدون اینکه بتوانم جلوي خودم را بگیرم ، تمام بدنم به ش. کردیم

.می لرزیدسر جفري ، ارباب روستاي ما ، قدمی جلو گذاشت و تعظیم کوتاه و

آن گاه یکی از . ی توانست بیشتر از آن خم شوداو پیر بود و نم. خشکی کردبند هاي نرم و براق به دقت و آرامی پایین آمد و نوك آن دور کمر جک چنبر شد و او را بلند کرد و به سوي سوراخی که مثل دهان ، در نیمکره باز

.شده بود باال و باال تر برد و آن دهان باز ، ناگهان جک را بلعید

***

، در گوشه و کنار دهکده مردم در جنب و جوش بودند و بعد از ظهر

آنها همدیگر را می دیدند ، می خندیدند ، و با هم . سرگرم بازي و مسابقهار آن جا که هوا . هنگام غروب آفتاب ، جشنی بر پا بود. حرف می زدند

Page 19: Kuhhaye Sefid 123

خوب بود میزها را در کنار خیابان چیده بودند و بوي گوشت بریان، مخلوط با بیرون خانه . ربت سیب و لیمو و انواع شیرینی و دسر در فضا پخش بودشبوي

ها چراغ هایی آویزان کرده بودند که به هنگام غروب روشن می شد و .همچون شکوفه هاي زرد می درخشید

.جک را پیش از شروع جشن ، نزد ما باز گرداندند. اندندنخست ، غرشی از دور دست شنیده شد و همه در سکوت و انتظار م

مانند دفعه ي قبل ایستاد. پاهاي غول آساي سه پایه زمین را لرزاند . سه پایه دهان نیمکره باز شد و یکی از بند هاي نرم ، سرازیر شد و جک را با دقت

من در این . کنار سر جفري ، در جایی که براي او باز کرده بودند ، گذاشتگر نشسته بودم ، ولی می سوي میز و خیلی دور از جک درکنار بچه هاي دی

او رنگ پریده به نظر می رسید ولی صورتش . توانستیم او را به خوبی ببینیمتنها تفاوت، در سر سفید تراشیده اش بود که روي آن . هیچ فرقی نکرده بود

من می دانستم که به . خط هاي فلزي کالهک مثل تار عنکبوت دیده می شد از چند ماه با همچو موي سیاه و پر پشتی زودي موهایش بـلـنـد مـی شد و بعد

که داشت ، کالهک او تقریبا ناپیدا می شد ، اما با همه ي این ها ، کالهک به .جاي خود خواهد ماند و تا زمانی که بمیرد قسمتی از وجود او خواهد بود

او مرد شده بود و فورا وظیفه ي یک . این لحظه ي نشاط و شادمانی بودقسمت بهترین . می گرفت و دستمزد یک مرد را می گرفتمرد را بر عهده

من ترس هاي نخستینم را . گوشت گوساله را بریدند وپیش او گذاشتند

Page 20: Kuhhaye Sefid 123

فراموش کردم و حسرت او را خوردم ، و فکر کردم که سال دیگر من هم .یک مرد ، خود من: آنجا خواهم بود

دیگر برخورد روز بعد جک را ندیدم ، اما پس فرداي آن روز ما به هماو با . تکالیف مدرسه ام را تمام کرده بودم و به سوي آلونک می رفتم. کردیم

صدایش زدم و او لبخندي بر لب . می گشترچهار یا پنج مرد دیگر از مزرعه بما رو به روي هم . آورد و بعد از کمی تردید ، گذاشت که دیگران بروند

فقط چند قدم آن طرف – من را تقریبا یک هفته پیش ، او هنري و. ایستادیم . از هم جدا کرده بود ، اما حاال همه چیز فرق داشت–تر

حالت چطور است؟: گفتماگر قرار بود کالهک گذاري . مودبانه بوداین فقط یک احوال پرسی

باشد ، تا به حال او احساس ناراحتی و درد میکرد بدون موفقیت انجام شده .دکه بعد به آواره شدن می رسی

.خیلی خوبم ویل: جک گفت چطوري بود؟: کمی صبر کردم و سپس ، یکباره از دهانم پرید

می دانی؟ اجازه نداریم در باره ي آن حرفی بزنیم ، : او سرش را تکان داد .اما قول می دهم که صدمه اي نخواهی دید

آخر چرا؟: گفتم چرا چی؟ -آن ها . شان بزنندچرا باید سه پایه ها مردم را ببرند و کالهک بر سر -

چه حقی دارند؟

Page 21: Kuhhaye Sefid 123

.آنها براي خیر خواهی ما این کار را می کنند -

من بیشتر دوست دارم . اما من نمی فهمم چرا این اتفاق باید بیفتد - .همینطور که هستم باقی بمانم

اما وقتی این اتفاق . تو حاال نمی توانی بفهمی": او لبخندي زد و گفت ". نمی توانم تشریح کنم": تکن داد سرش را "... آن . افتاد خواهی فهمید

.جک -من راجع به : جک بدون عالقه ي زیاد به من گوش داد و من ادامه دادم

درباره ي چیزهاي خوبی که مردم قبل از آمدن –آنچه که گفتی فکر کردم .سه پایه ها درست کرده اند

اه وبه سوي دهکده به ر". همه ي آن حرف ها چرند بود": جک گفت .مدتی در پی او نگریستم و سخت احساس تنهایی کردم. افتاد

.راهم را به طرف آلونک پیش گرفتم

Page 22: Kuhhaye Sefid 123

2

نام من اوزیماندیاس است

تازه بعد از کالهک گزاري جک بود که فهمیدم در گذشته چه قدر براي کم دوستی ما سبب شده بود که من از پسر هاي. دوستی به او تکیه کرده بودم

و بیش هم سن خودم که در دهکده و اطراف آن زنـدگـی می کردند دور شاید می توانستم این مشکل را بر طرف کنم و دوستان تازه اي بیابم . بمانم

، پسر نجار بود که در دوستی پیشقدم شد ، اما در حالتی "جوبیت"مثال یکی م و ساعت ها آن اغلب به آلونک می رفت. بودم که ترجیح می دادم تنها باشم

یک بار هنري به سر وقتم . این باره فکر می کردمجا می نشستم و همه اش در عصبانیت من آنقدر . آمد و کنایه ي مسخره آمیزي زد و ما با هم جنگیدیم

زیاد بود که او را درست و حسابی کتک زدم ، و او بعد از آن خود را براي .مدت طوالنی از سر راه من دور نگه داشت

گاه گاهی به جک برمی خوردم و بـا هم حرف هایی رد و بدل می کردیم با حفظ فاصله ؛ و نشان . که اصال ارزشی نداشت رفتار او بامن دوستانه بود ، اما

مثل این بود که او در . از رفاقتی داشت که به طور موقت مسکوت مانده بود و این –، از آن بگذرم سوي دیگر خلیج به انتظار ایستاده است تا من به هنگام

Page 23: Kuhhaye Sefid 123

مسئله که آن زمان همه چیز مثل گذشته خواهد شد یا نه ، آرامش را از من گرفته بود ؛ زیرا آدمی را که از دست داده بودم جک بود و این جک ، براي

یعنی من نیز همانطور از دست خواهم رفت؟ این . همیشه از دست رفته بود کردم آن را از خود دور کنم ، اما فکر مرا به وحشت می انداخت و سعی می

.ممکن نبود و دائم به من باز می گشت

ار نبود ، در این اندیشه و ترس و تردید ، حس ــبه دلیلی که بر من آشکیاد حرف جک می افتادم و . می کردم که دارم به آواره ها عالقه مند می شوم

. ي می افتادفکر می کردم اگر کالهک او درست کار نکرده بود به چه روزبه آوارگانی که در ده ما بودند نگاه . البد تا به حال از دهکده ي ما رفته بود

ود من ـک و خـثل جـمی کردم و به نظر می آوردم که آن ها نیز روزي م در دهکده ي خودشان ، عاقل و خوشبخت ، با برنامه هایی براي –وده اند ـب

ر این می رفت که زمانی آسیاب را من تنها پسر خانواده بودم و انتظا. آینده اداره کنم ؛ اما اگر کالهک گذاري درست در نمی آمد چه؟

د . آوارگان دهکده ي ما سه نفر بودند دوتا تازه آمده بودند و سومی چناو مردي بود هم سن و سال پدرم ، با ریش . هفته اي از ورودش می گذشت

ري که خط هاي هاي اصالح نشده ي نامرتب و موهاي کم پشت خاکستبه جمع کردن . کالهک از البالي آن نمایان بود سنگ از او همه ي وقتش را

مزرعه ي نزدیک دهکده می گذراند و بیرون خانه ي آوارگان یک تپه ي او در روز شاید بیست تا سنگ جمع میکرد ، هر کدام . سنگی درست می کرد

که چرا در انتخاب غیر ممکن بود فهمیده شود. به اندازه ي یک نیمه آجر

Page 24: Kuhhaye Sefid 123

سنگ ، یکی را بـه دیـگـري تـرجـیـح می دهد و یا تپه ي سنگی را براي چه او خیلی کـم حـرف می زد و کلماتی را به کار می برد که کودکان . می سازد

.تازه زبان باز کرده به کار می برندر . دو آواره ي دیگر خیلی جوان تر بودند یکی از آنها شاید یک سال بیشت

او خیلی حرف می زد و چیزهایی که می .کالهک گذاریش نگذشته بود زاسومی چند سال بزرگ تر بود و . امالــفت تقریبا قابل فهم بود ، اما نه کــگ

به نظر می رسید . می توانست طوري حرف بزند که آدم بفهمد ، اما نه همیشهم روز دراز توي خیابان جلوي خانه ، تما. تـده اسـی غرق شـــدر غم بزرگ

آن که . وقتی سایرین رفتند او ماند. ، خیره می شد می کشید و به آسمانجوانتر بود یک روز صبح رفت و سازنده ي تپه ي سنگی بعد از ظهر همان

. و انبوه سنگ ها ، ناتمام و بی معنی ، بر جاي ماند–روز ج سال غروب ، به آنها نگاه کردم و از خودم پرسیدم که من در بیست و پن

ر بعد چه خواهم بود؟ در آسیاب ، مشغول آرد کردن گندم؟ وشاید به حال ساي ــارهــران و انجام کــمک دیگـگردانی در روستاها و زندگی کردن با ک

تفاوت میان این دو راه ، آن قدر که من انتظار داشتم ، مثل سیاهی و . بی فایدهـسـاس می کردم که چیزهایی نمی دانستـم چـرا ؛ امـا اح. سفیدي مشخص نبود

.از آنچه جک آن روز صبح در آلونک به من گفته بود درك کرده امدر راه آلونک او را . روز بعد یک آواره ي تازه ، پا به دهکده گذاشت

فکر کردم در حدود چهل و سه . دیدم که توي جاده از طرف مغرب می آمداو یک چوبدستی از . خمردي بود تنومند ، با ریش و موهاي سر. سال دارد

Page 25: Kuhhaye Sefid 123

چوب زبان گنجشک در دست داشت و کوله بار معمولی کوچکی روي او . پشتش بود و ضمن راه رفتن آوازي را با آهنگ کامال صحیح می خواند

.مرا دید و آوازش را قطع کرد پسر اسم این جا چیست؟ -

.نام دهکده مان را گفتمدر این جا نه غم است و . با صفا ترین دهکده ي این دشت... آه : او گفت

آیا تو مرا می شناسی پسرم؟.نه درد .نه: سرم را تکان دادم

ین سرزمینم- همسرم ملکه ي کشوري بارانی بود ، اما او را . من ، سلطان ااي توانا واي . نام من اوزیماندیاس است. همچنان که می گریست ترك کردم

!نا امید ، به اعمال من بنگری می زد اما دست کم حرف می زد و کلماتش هم او حرف هاي بی معن

سخنان او کمی شبیه شعر بود ، و یادم آمد که نام . قابل فهمیدن بود یکی از ده دوازده کتابی –اوزیماندیاس را در شعري از یک کتاب یافته بودم

.که روي تاقچه ي اتاق نشیمن ما بودگوشه ي چشمی به . همچنان که به سوي دهکده می رفت او را دنبال کردم

پسر مرا دنبال می کنی؟ می خواهی غالم من باشی؟ : عقب انداخت و گفتروباه براي خود النه اي دارد ، و پرنده در زیر برگ پهن ... افسوس ... افسوس

. که در آن سر بر بالین بگذارداما پسر آدم مکانی ندارد . بلوط پناه می گیرد پس آیا تو براي خود پیشه اي نداري؟

Page 26: Kuhhaye Sefid 123

.هیچ کار مهمی ندارم: گفتم را چگونه میابد؟ "هیچ" هیچ کاري مهم نیست ، صحیح ؛ اما یک مرد ، -

کجا را باید در جستجویش بکاود؟ به تو بگویم ، اگر من آن هیچ را بیابم نه در این روز و ساعت چه کسی . فقط سلطان بلکه سلطان سلطان ها خواهم بود

در آن خانه زیست می کند؟به خانه ي آوارگان حرف می زندحدس ز فقط یک نفر ، : گفتم. دم راجع

.اسمش را نمی دانم نام تو چیست؟. نام او ستاره خواهد بود - .ویل پارکر -

پدرت صاحب چه . ویل ، که همانا توانایی است ، نامی بس نیکوست -پیشه ایست ، ویل؟ جامه ي تو نیکوتر از آن است که فرزند کارگر

.ساده اي باشی

. آسیابان استاو -

من به فکر هیچ : واین ظاهرا تکیه کالم جاودانی سرود او خواهد بود -ویل ، آیا دوستان زیادي . کس نیستم و هیچ کس نیز به فکر من نیست

ي؟دار

.نه ، نه زیاد -

نیکو پاسخی است ، زیرا آنکس که دوستان بسیار دارد به راستی که - .هیچکس را ندارد

Page 27: Kuhhaye Sefid 123

: تی فکرش را کردم ، مایه ي حیرتم شد ، گفتمروي انگیزه اي که بعد وقیکی داشتم ، اما او یک ماه پیش کالهک . راستش ، هیچ کس را ندارم

.گذاشتما در نزدیکی دهکده بودیم ، روبروي . من هم ایستادم. او در جا ایستاد

.آواره با دقتی زیرکانه به من نگاه کرد. کلبه ي خانم اینگلند بیوه و نه دوستی ، و کسی هستی که با آوارگان راه نه کار مهمی داري -

چند سال داري ویل؟. میروي .سیزده سال -

.سال دیگر صاحب کالهک خواهی شد. هنوز نوبت تو نرسیده -

بله -

آواره هم نگاه . خانم اینگلند را دیدم که از الي پرده به ما نگاه می کندعجیب و به طرز تندي به آن طرف انداخت و ناگهان ، توي جاده ، شروع کرد

:تند رقصیدن و با صداي دو رگه آواز خواندن چه کسی دوست می دارد

که در سایه ي کوهساران بیارامد؟ و نواي شادمانی اش را

با آواز پرندگان خوش الحان هم آهنگ سازد؟

تا خانه ي آوارگان ، سخنانی بی معنی می گفت ، و من وقتی او باقی راه را .شادي کردماز او جدا شدم احساس

Page 28: Kuhhaye Sefid 123

***

مرا در حال صحبت کردن با آن مرد آواره دیده بودند ، و آن روز غروب

او در باره ي آن چه که می دانست ، . پدرم مرا سخت توبیخ و سرزنش کردگاه به خشونت و گاه به نرمی سخن می گفت ، ولی او دنیا را فقط به دو رنگ

ابر کارهاي ابلهانه را نداشت و سیاه وسفید می دید و حوصله ي شکیبایی در برنمی توانست براي ولگردي پسرش در گرد خانه ي آوارگان معنی و مفهومی

انسان است که به آنها غذا و آدم براي آنها متأسف است و وظیفه ي . پیدا کندمرا آن روز با مرد تازه وارد . منزل بدهد ، اما کار بایـد بـه همین جا ختم شود

این کار احمقانه بود . دیده بودند–تر از بیشتر آواره ها بود که حتی دیوانه –پـدرم گـفـت . و فرصتی دست مردم می داد که حرف هاي بی خودي بزنند

کـه امـیـد وار است که دیگر هیچ وقت از این گزارش ها نشنود و من نباید به خوب پدرم پرسید که آیا مقصودش را. هیچ بهانه اي به خانه ي آوارگان بروم

می فهمم و من اشاره کردم که می فهمم ، و عاقبت فهمیدم که مسئله فقط این پدرم ، . بود که مردم پشت سرم حرف زده بودند و چیز دیگري وجود نداشته

به خاطر سرگرمی ممکن بود به خبرهاي دهکده و شهر هاي دیگر گوش کار خیلی بدهد، اما در مورد غیبت کردن و بد گفتن ، معتقد بود که این

.کثیفی است

Page 29: Kuhhaye Sefid 123

. فکر کردم شاید او به راستی از چیز دیگري می ترسد ، چیزي خیلی بدتردر خانـه ي ما هیچ . وقتی پسر بود ، برادر بزرگتري داشت که آواره شده بود

وقت در این باره حرفی نمی زدند ، اما جک این موضوع را خیلی وقت پیش ک نقص ارثی در میان ما وجود یبعضی ها می گفتند که . به من گفته بود

؛ و شاید پدرم فکر می کرد که عالقـه ي من به آوارگان ، براي کالهک داردن ـاین تصور درست و منطقی نبود ، اما م. گذاري سال آینده بدشگون باشد

می دانستم که شخصی که به دیوانگان عالقه اي نشان می دهد ممکن است .خودش هم آمادگی جنون داشته باشد

با این پیشامد و به علت شرمندگی خودم و رفتار آواره ي تازه جلوي مردم، عهد کردم که آنچه را قول داده بودم انجام بدهم ، و براي دو روزي هم

دو بار توي خیابان با . خودم را از خانه ي آوارگان دور نگه داشتماوزیماندیاس که مسخرگی می کرد و با خودش حرف می زد برخوردم و

ریختم ، اما روز سوم از در جلو خانه مان به مدرسه رفتم نه از در پشت که از گاز پهلوي کلیسا گذشتم و از جلوي خانه ي .کنار رودخانه می گذشت

وقتی وسط روز برمی آن جا اثري از هیچ کس نبود ، اما. آوارگان رد شدمرا تند کردم و قدم هایم . گشتم ، اوزیماندیاس را که از رو به رو می آمد دیدم

.راه به هم رسیدیمسر چهارچیزي . حالت چطور است ، ویل؟ در این چند روز تو را ندیده ام: او گفت

تو را به رنج آورده؟ طاعون یا شاید هم سرما خوردگی؟

Page 30: Kuhhaye Sefid 123

چیزي در وجود او بود که مرا به خود جلب و حتی جذب می کرد و همان من تن به قبول این . ینجا آورده بودچیز بود که مرا به امید دوباره دیدنش به ا

یل ، بار دیگر متوجه چیزهایی شدم که مرا از او دور کشش دادم و به همین دلهیچ کس دور و بر ما نبود غیر از بچه هایی که از مدرسه می . نگه می داشت

آمدند و خیلی هم از من عقب نبودند و آن طرف چهارراه هم مردمی بودند .که مرا می شناختند

و آماده ي حرکت ". خیلی کار داشتم و سرگرم کارهایم بودم": گفتم .شدم

هــــر آن . ویل ، دمی صبر کن: او دستش را روي بازوي من گذاشتدلش کس که دوستی ندارد به دلخواه خویش گام برمی دارد و آن گاه که

.دخواست براي گفت و گو لحظه اي باز می ایستر ". خوردن استوقت غذا. باید بروم": گفتم رویم را به جانب دیگ

.اوتأملی کرد و بعد دستش را پایین انداخت. برگرداندمپس مگذار که نگاهت دارم ویل ؛ زیرا اگرچه یک مرد ، تنها به خاطر -

.نان زندگی نمی کند ، اما به نان هم نیازمند استم در آن صدا آهنگ صدایش شاد بود ، اما حس کردم که چیز دیگري ه

به راه افتادم ، اما بعد از چند قدم ایستادم و به پشت سر . شاید ناکامی-هست .هنوز چشم هایش را به من دوخته بود. نگاه کردم

هیچ وقت به کشتزارها می روید؟: با صداي کوتاه و بریده بریده گفتم .وقتی که آفتاب می درخشد -

Page 31: Kuhhaye Sefid 123

آنجا دیدم ، در سمت کمی دورتر از جاده اي که بار اول شما را -. راست ، جایی که تپه ها تمام می شود ، یک ویرانه ي قدیمی هست

من آنجا یک آلونک دارم که در ورودي آن یک تاقی شکسته است .مثل سکو. و بیرونش یک سنگ قرمز ، براي نشستن

او به نرمی گفت می فهمم ویل ، تو خیلی از وقتت را آن جا می گذرانی؟

.مدرسه به آنجا می روممعموال بعد از -

و بی درنگ ، نگاهش از من به ".همین کار را بکن": او سرش را تکان دادو در آن سال ، ": سوي آسمان رفت ، دست هایش را رو به باال برد و فریاد زدناپیدا با گروهی از . جیم پیامبر آمد ، پوینده و جوینده ي شادي هاي و

سپید ، و در آسمان گردي از ابر فرشتگان بودند ، سوار بر اسب هاي برافراشتند و جرقه هایی از سم هایشان جهانیـدنـد کـه دانــه ها و کشتزار ها را

سالم ، : چنین گفت اوزیماندیاس. بسوزانید و پلیدي را از دل مردمان بزدود ".سالم ، سالم

عد ب.شنیدم تا وقتی از کلیسا رد شدم هنوز صداي او را که فریاد می زد میپدرم . با احساسی آمیخته از انتظار و نا آسودگی–سه رفتم به آلونک راز مد

گفته بود که امیدوار است دگر هرگز راجع به آمیزش من با آوارگان چیزس خواست . نشنود و به طور صریح غدغن کرده بود که به خانه ي آوارگان بروم

اولش هم اطا عت دوم او را اطاعت کرده بودم و سعی می کردم که از نظر هیچ شکی نداشتم که عمل مرا ، به چیزي جز نافرمانی عمدي تعبیر . کنم

! و آن هم چه نافرمانی اي–نخواهد کرد

Page 32: Kuhhaye Sefid 123

ت و گو با مردي که صحبتش آمیخته اي بود از عقل و بی عقلی ، که گفتازه بی عقلی هایش هم خیلی بیش از عقلش بود ، چندان ارزشی نداشت ؛

به یاد آوردن چشم هاي آبی زیرك او در زیر انبوه موهاي سرخ ولی باز هم با ، نتوانستم این احساس را از خود دور کنم که در این مرد چیزي هست که

وقتی به طرف ویرانه ها می رفتم . ارزش نافرمانی و تن به خطر دادن را داردبا کس چشم می پاییدم و وقتی نزدیک شدم ، صدا کردم ؛ اما هیچ اطرافم را

کم کم داشتم فکر می کردم که او . آن جا نبود ، و تا مدت ها هم کسی نیامدنمی آید و عقلش آن قدر خراب است که نتوانسته معنی حرف مرا بفهمد ، و یا اصال همه چیز را فراموش کرده است ؛ اما ناگهان صداي شکستن شاخه اي

او کمتر از ده قدم با در .بیرون را نگاه کردم و اوزیماندیاس را دیدم. را شنیدمبدون صدا و آرام . نه آواز می خواند و نه حرف می زد. آلونک فاصله داشت

باره . ترس تازه اي به من روي آورد. حرکت می کرد ، و تقریبا دزدانه من در ي آواره اي که سال ها پیش در روستاهاي مختلف ، ده دوازده بچه را کشته

آیا آن داستان ها . ، داستان هایی شنیده بودمبود و بعد اعدامش کرده بودندحقیقت نداشت؟ و آیا این مرد هم یکی دیگـر از آن ها نبود؟ من او را به اینج

هیچ فریادي هم براي دعوت کرده بودم و به هیچ کس هم نگفته بودم ، من به دیوار آلونک خشکم . کمک خواستن ، از این راه دور شنیده نـمـی شد

را جمع کردم که سریع از کنار او بگذرم و خودم را به فضاي نیرویم . زد وقتی که به –بیرون که ایمنی بیشتري داشت برسانم ، اما یک نگاه پنهانی به او

چه آن مرد دیوانه بود و . مرا مطمئن ساخت–داخل آلونک نـگـاه مـی کرد

Page 33: Kuhhaye Sefid 123

قی خط هاي روي صورتش نشان خوش خل. چه نبود ، مردي قابل اعتماد بود .او بود

با خوشنودي به دوروبرش نگاه "پس باالخره پیدایت کردم": مرد گفت و ".جاي دنج و خلوتی براي خودت دست و پا کرده اي": کردکار دستی او بهتر از من . بیشتر آن را پسر خاله ام جک درست کرده -

.است همان که امسال تابستان کالهک دار شد؟ -

.بله -

ي؟کالهک گذاري را تماشا کرد -

.بله -

از آن وقت به بعد چطور است؟ -

.خوب است ، ولی تغییر کرده -

یعنی مرد شده؟ -

.فقط مسئله ي مرد شدن نیست -

.پس بگو چه شده -

ات و صورت او به من آرامش ـــردم ، اما صدا و حرکــمی صبر کــکهمچنین متوجه شدم که عاقالنه و طبیعی حرف می زند ، بدون . ی بخشیدــم

من شروع کردم به حرف . هاي عجیب و جمله هاي قدیمیهیچ یک از کلمهاز آنچه جک گفته بود و از . زدن ، اول بریده بریده و بعد با راحتی بیشتر

او گوش می داد و گاهی سرش را تکان . ناراحتی هاي بعدي خودم حرف زدم

Page 34: Kuhhaye Sefid 123

ویل ، به من بگو : می داد ، اما حرفم را قطع نمی کرد ؛ وقتی تمام شد گفت باره ي سه پایه ها چه فکر می کنی؟که در

من آن ها را به طور عادي قبول کرده بودم و : من با کمال صراحت گفتمدر فکرم تردیدهایی پیدا ... حس می کنم که از آنها می ترسیدم ، اما حاال

.شده این تردیدها را با بزرگ تر هایت در میان گذاشته اي؟ -آدم . ایه ها صحبت نمی کندچه فایده دارد؟ هیچ کس درباره ي سه پ -

.این مسئله را از بچگی می فهمد

طور که می توانم ، برایت درباره ي آن ها حرف میل داري من آن - بزنم؟

. شما یک آواره نیستید: از یک چیز مطمئن بودم و آن را بی پروا گفتم. بسته به این است که به این لغت چه معنایی بدهی: لبخندي زد و گفت

می بینی من از یک محل به محل دیگر می روم و رفتار عجیبی همانطور که .دارماما براي گول زدن مردم ، نه براي این که نمی توانید در یک جا -

.شما تغییري نکرده اید. بمانیدنه آن طور که فکر آواره ها تغییر می کند و نه آنطور که پسر خاله . نه -

.ي تو تغییر کرده

.اما شما کالهک دارید -

. به تور سیمی زیر انبوه موهاي سرخش دست زداو

Page 35: Kuhhaye Sefid 123

.قبول ، اما نه به دست سه پایه ها ، بلکه به دست مردم ، مردم آزاد - .نمی فهمم: گفتم. گیج شده بودم

بـرایـت بـگــویـم - اول دربـاره ي سـه . نباید بفهمی ، اما گوش کن تا آیا می دانی آنها چه هستند؟. پـایـه ها حرف می زنم

. جواب منفی دادمبا سردرباره ي آنها دو جور روایت . ما هم به طور یقین نمی دانیم: او ادامه داد

یکی این که آن ها ماشین هایی هستند که در گذشته به دست . وجود داردمردم ساخته شدند و بر ضد همان مردم شوریدند و آنها را به اختیار خود در

.آوردند کشتی غول پیکر و شهرهاي بزرگ؟یعنی در روزگار قدیم؟ در زمان -براي این . بله ، اما این روایتی است که باور کردنش برایم مشکل است -

. که نمی توانم بفهمم انسان چطور توانسته به ماشین ها هوش بدهدد روایت دیگر این است که سه پایه ها در این جهان ساخته نشده ان

.بلکه از جهان دیگري آمده اند

جهان دیگر؟: شدممن دوباره گیجی : او گفت آنها در مدرسه راجع به ستارگــان به شما چـیــزي یـاد نـمـ

این طور نیست؟ و همین مسئله می تواند روایت دوم را به حقیقت . دهندبه شما نگفته اند که تمام آن صدها و هزاران ستاره اي که . نزدیک تر کند

و نگفته اند که شید خودمان ؛ شب ها می بینیم ، خورشیدهایی هستند مثل خور

Page 36: Kuhhaye Sefid 123

ممکن است بعضی از آنها سیاراتی داشته باشند که دورشان بچرخند ، مثل .زمین ما که به گرد خورشید میگردد

یعنی راست : پرسیدم. متحیر مانده بودم و سرم از این فکر به دوار افتاده بود است؟ یکی از کامال راست است ، و ممکن است که در ابتدا سه پایه ها از -

باشند ممکن است سه پایه ها وسیله ي رفت و آمد . آن جهان ها آمده ما هرگز داخل سه پایه . موجوداتی باشند که داخل آنها سفر می کنند .ها را ندیده ایم و چیزي در این باره نمی دانیم

پس کالهک چیست؟ -

.کالهک وسیله اي است که انسان را رام و مطیع میکند -

ف ها باورکردنی نبود ، اما بعد ، از این که پیش از آن در ابتدا این حردر تمام زندگی ام مراسم . متوجه این موضوع نشده بودم خیلی تعجب کردم

تمام بزرگ ترهایم کالهک . کالهک گذاري برایم مسئله اي عادي بودشانه ي بزرگسالی بود. داشتند وبه آن راضی بودند مراسم کالهک . کالهک ن

ی پیدا ـهمیتی بود ، و در فکر آدم ، به جشن و تعطیلی بستگگذاري داراي اروز کالهک گذاري جز براي آنها که درد میکشیدند و آواره می . ی کردـم

فقط تازگی ها از وقتی توانستم ماه هاي . شدند ، روزي انتظار کشیدنی بودی پیدا شده بود؛ تردیدهاي مبهمباقی مانده را بشمارم ، در فکرم تردیدهایی

جک هم تردیدهایی . که در برابر اطمینان دادن هاي بزرگترها از بین می رفت .داشت و بعد ، با کالهک گذاري از بین رفت

Page 37: Kuhhaye Sefid 123

آن ها مردم را وادار میکنند که به آنچه سه پایه ها می خواهند فکر : گفتم نه؟. کنندطور یا تا چه اندازه درست ـچ. نندـنترل می کـز را کـآنها مغ... بله -

همان طور که می دانی ، فلز به گوشت چسبیده ، بنابر این . می دانیمنبعضی دستورها را در وقت . نمی شود آن را جدا کرد و برداشت

گذاشتن کالهک به آدم می دهند و دستورهاي مخصوصی هم به مردم معینی داده می شود ، ولی تا آنجا که به اکثریت مردم مربوط می

ر شود ، ظاهرا به نظر می رسد که آنها بعد از کالهک گذاري دیگ .کاري به مردم ندارند

چه بالیی بر سر آواره ها می آید؟ -

شاید بعضی از مغزها . در این باره هم ما فقط چیزهایی حدس می زنیم -یا شاید بر عکس ، خیلی . ضعیف هستند و زیر فشار خرد می شوند

کنند که در مقاومت میقوي هستند و در برابر تسلط آن ها آن قدر .هم می شکنند

از فکر همچو مسئله اي به خود لرزیدم ؛ کنترل مغز انسانی که نه می تواند از خشم می سوختم ، نه فقط به خاطر . بگریزد و نه می تواند مقاومت کند

...پدر و مادرم ، بزرگترها ، جک ! آوارگان ، بلکه به خاطر همه ي مردمپس سه پایه ها به تمام زمین حکومت . یدشما از مردم آزاد حرف زد: گفتم

نمی کنند؟

Page 38: Kuhhaye Sefid 123

گوش کن ، اول بار . هیچ سرزمینی بدون آن ها نیست. نزدیک به تمام - ، که سه پایه ها آمدند ، یا شورش کردند ، اتفاق هاي وحشتناکی افتاد شهرها مثل النه ي مورچه ها از بین رفتند و میلیون ها میلیون کشته

.مردندشدند و یا از گرسنگی

ي دهکده . سعی کردم این عدد را مجسم کنم اما نتوانستم ... "میلیون ها"تقریبا سی . ما که خیلی هم کوچک نبود تقریبا چهارصد نفر جمعیت داشت

سرم را تکان دادم و او . هزار نفر هم در شهر و اطراف آن زندگی می کردندند کالهک گذاشتند و مردم سه پایه ها بر سر آنها که باقی مانده بود: ادامه داد

وقتی کالهک دار شدند به سه پایه ها خدمت کردند و کمکشان کردند که این ترتیب بعد از یک و به . مردم دیگر را بکشند یا در بند اسارت درآورند

کم چند نفري نسل ، همه چیز تقریبا اینطور شد که حاال هست ، اما دستنجا ، در طرف جنوب و آن طرف دریا ، خیلی دور از ای. موفق شدند فرار کنند

کوه هاي بلندي وجود دارد ، آن قدر بلند که تمام مدت سال برف روي آنها شاید به خاطر این . سه پایه ها روي زمین هاي کم ارتفاع می مانند. را پوشانده

که بهتر می توانند روي آن رفت و آمد کنند یا شاید هواي رقیق باالترها را کوه هاي بلند تنها جایی است که مردم دلیرو آزادش می توانند .دوست ندارند

ما در واقع براي . در برابر کالهک دار هاي دره هاي اطراف از خود دفاع کنند .تهیه ي آذوقه مان به کشتزارهاي آن ها حمله می کنیم

؟ پس شما از آنجا می آیید؟"ما" - .او با سر تصدیق کرد

Page 39: Kuhhaye Sefid 123

د چیست؟پس این کالهکی که به سر داری -. سرم را تراشیدم و درست قالب سرم بود. مال یک مرده را برداشته ام -

وقتی موهایم بلند شد ، مشکل می شد آن را از یک کالهک حقیقی .اما این کالهک دستور نمی دهد. تشخیص داد

می توانید مثل آواره ها سفر کنید و هیچ کس هم به شما بنابراین : گفتم ه منظور؟شک نبرد؛ اما چرا؟ به چ

تا اندازه اي براي این که چیزهایی ببینم و آنچه را دیده ام گزارش - .من آمده ام دنبال تو. اما چیزي مهم تر از این وجود دارد. بدهم

دنبال من؟: از تعجب یکه خوردمآنهایی که هنوز کالهک ندارند اما آن . تو و آنهایی که مثل تو هستند -

بکنند و جواب آنها را بفهمند و قدر بزرگ شده اند که سوال هایی .بتوانند سفر دراز و سخت و شاید خطرناکی بکنند

به جنوب؟ -

به جنوب ، به کوه هاي سفید ، با یک زندگی سخت ولی آزادانه - .درپایان سفر

شما مرا به آنجا می برید؟ -

من هنوز آماده ي برگشتن نیستم و با من سفر کردن هم خطرناك . نه -ها سفر می کند می تواند یک فراري معمولی پسري که تن. تر است

تو باید خودت سفر . باشد ، اما سفر کردن با یک آواره فرق می کند . البته اگر تصمیم به رفتن گرفتی–کنی

Page 40: Kuhhaye Sefid 123

چطور از دریا بگذرم؟: گفتمبراي . از همه ي قسمت ها آسان تر است: خیره به من نگاه کرد و لبخند زد

. هایی بدهمبقیه ي سفر هم می توانم کمک می دانی این چیست؟: از جیبش درآورد ، نشان داد و گفتچیزي

عقربه همیشه . یک قطب نماست. شبیه آن را دیده ام. بله: با سر جواب دادمدستش را کرد توي پیراهنش و از شکاف درز .طرف شمال را نشان می دهد

توانه ي بلند یک اس. آستر ، انگشت هایش را برد پایین و چیزي را بیرون کشید. پوستی را که روي آن نوشته هایی بود درآورد ، باز کرد و روي زمین گسترد

.نقاشی روي آن را دیدم ، اما چیزي نفهمیدم این را می شناسی؟ - .نه -

بنابراین تو . کالهک دار ها آن را الزم ندارند. این را می گویند نقشه -ه چطور باید به کوه این نقشه به تو می گوید ک. این را قبال ندیده اي

این ، عالمت دریاست ؛ و آنجا ، آن پایین ! نگاه کن. هاي سفید برسی .، کوه ها

عالمت ها و نشانه هایی را که باید . او روي نقشه همه چیز را توضیح داداستفاده براي پیدا کردن راهم و به من گفت که چطور از قطب نما . پیدا کنم

– در آن طرف دریاچه ي بزرگ –و براي آخرین قسمت سفر . کنمدستورهایی داد که باید حفظ می کردم ، زیرا ممکن بود کسی نقشه را پیدا

Page 41: Kuhhaye Sefid 123

می توانی مثل من ، آستر . به هر حال جاي امنی نگهش دار: او گفت. کند پیراهنت را سوراخ کنی؟

.آن را جاي مطمئنی نگه می دارم. بله -برو به این ": نشان داد و گفتشهري را . حاال فقط می ماند گذشتن از دریا

مال یکی از "اوریون". قایق هاي ماهی گیري را خواهی دیدکنار ساحل. شهربا بینی دراز و لب هاي نازك صاحب آن . ماست یک مرد بلند قد خیلی سبزه او تو را به آن . برو پیش او. اسمش کرتیس است ، کاپیتان کرتیس. است

در آن سرزمین . زه از آنجا شروع می شودسختی کار تا. طرف دریا می رساندباید خودت را پنهان کنی که دیده نشوي . مردم به زبان دیگري حرف می زنند

و با هیچ کس هم حرف نزنی و باید یاد بگیري که ضمن حرکت ، به هر ".ترتیب که هست غذایی براي خودت دست و پا کنی

صحبت می کنید؟شما هم به زبان آنها . این کار را می توانم بکنم -من به زبان هاي مختلف صحبت می کنم ، مثال به زبان شما و به همین -

.دلیل هم چنین ماموریتی به من واگذار شده است

.من می توانم به چهار زبان دیوانه بازي در بیاورم: لبخندي زد و گفت ...این من بودم که به دیدن شما آمدم ، اگر نمی آمدم ... خوب : گفتم

من در پیدا کردن پسرهاي بدرد بخوري مثل تو . پیدا می کردمتو را -اما حاال این تو هستی که می توانی مرا . تا اندازه اي مهارت دارم

هیچ کس دیگري در این قسمت ها هست که فکر کنی . کمک کنی بدرد بخورد؟

Page 42: Kuhhaye Sefid 123

.هیچ کس. نه: سرم را تکان دادمپس من فردا از : ش را مالیدپاهایش را کشید و زانوهای. او بلند شد و ایستاد

اینجا می روم و تو یک هفته بعد از من راه بیفت که هیچ کس فکر نکند بین .ما رابطه اي وجود داشته

.یک سوال دیگر - .بگو -

چرا آنها به جاي کالهک گذاشتن ، مردم را به کلی نابود نکردند؟ -

باال انداخت علت هاي . نیمما نمی توانیم فکر آنها را بخوا: او شانه هایش را قسمتی از غذایی که شما در اینجا به . زیادي ممکن است وجود داشته باشد

دست می آورید براي مردمی فرستاده می شود که در دل زمین و توي معادن .براي سه پایه ها فلز استخراج می کنند ؛ و در بعضی جا ها براي شکارها

شکارها؟ - .ن طور که انسان ها ، روباه راهما. سه پایه ها انسان را شکار می کنند -

آن ها بعضی از مردان و زنان را به علت هایی : بر خود لرزیدم و ادامه داد .که فقط می توانیم حدس بزنیم ، به شهـر هـاي خـودشــان مـی برند

پس آنها شهر هایی هم دارند؟ -. من ندیده ام ؛ اما کسانی را می شناسم که دیده اند. نه این طرف دریا -

ج ها و مناره هاي فلزي آنها ، از پشت دیوار هاي عظیم ، به شکل بر .چندش آوري برق می زنند

؟... می دانی چند وقت است که : گفتم

Page 43: Kuhhaye Sefid 123

سه پایه ها فرمانروایی می کنند؟ بیش از صد سال ، اما ، براي آنها که - .کالهک به سر دارند ، صد سال و ده هزار سال فرقی ندارد

.ار دستش اطمینان بخش بودفش. او دست مرا فشرد !تا آنجا که می توانی بکوش ویل -

.البته: گفتم .امید وارم روزي تو را دوباره ببینم ، در کوه هاي سفید -

***

من شروع کردم به گردآوري . روز بعد ، او همان طور که گفته بود ، رفت

در دیوار عقب آلونک یک سنگ لق بود و پشت آن ، یک . وسایل سفره که فقط جک جاي آن را می دانست و جک هم که دیگر به آنجا مخفیگا

وسایل سفرم را گذاشتم آن جا ؛ غذا ، یک پیراهن اضافی ، یک . نمی آمدبه تدزیج مقداري خوراك از خانه بیرون . براي سفر آماده بودم. جفت کفش

گوشت : می بردم ؛ خوراك هایی که فکر میکردم براي سفر مناسب استمک زده ، یک گرده ي کوچک پنیر؛ نان جو و از این قبیل گوساله ي ن

فکر می کنم مادرم متوجه شد که بعضی چیزها گم می شود ، و گیج . چیزهااز فکر این که او را ترك کنم غمگین بودم ؛ همچنین به خاطر . شده بود

. وقتی بفهمند که من رفته ام–به رنج هاي آن ها فکـــر مـی کردم . پدرم

Page 44: Kuhhaye Sefid 123

ا براي درد و رنج انسانی درمانی نداشتند ، اما من نمی توانستم کالهک ههمچون گوسفندي باشم که با پاي خود به کشتارگاه می رود و می داند که

وب می دانستم که ترجیح می دهم بمیرم ت ؛ و خآنجا چه چیز در انتظار اوس .تا این که کالهکی بر سر داشته باشم

Page 45: Kuhhaye Sefid 123

3

راهی به سوي دریا

. دو چیز مرا واداشت که براي حرکت کردن ، بیش از یک هفته صبر کنماول اینکه ماه نو بود و فقط هالل باریکی از نور وجود داشت ، ومن پیش خودم حساب کرده بودم که شبها سفر کنم ، و براي این کار دست کم به نور

نري درگذشت و این چیزي دیگر اینکه مادر ه. نیم قرص ماه احتیاج داشتم .بود که انتظارش را نداشتم

او مدتها مریض بود ، اما مرگش خیلی ناگهانی . او و مادر من خواهر بودندتاد مادرم مسئولیت کارها را به عهده گرفت و اولین کاري که کرد . اتفاق اف

این بود که هنري را آورد به خانه ي ما و براي او در اتاق خواب من یک این کار از هیچ جهتی براي من خوشایند نبود اما طبیعی . واب گذاشتتخت خ

به سردي تسلیتی گفتم و به سردي . است که اعتراض هم نمی توانستم بکنم ، و بعد تا آنجا که ممکن است دو پسر در یک اتاق نسبتا کوچک پذیرفته شد

این مسئله . زندگی کنند و از هم دور باشند ، خودمان را دور از هم نگه داشتیمگفتم که خیلی هم مهم نیست شبها هنوز . اسباب دردسر من بود ، اما به خودم

به اندازه ي کافی براي سفر من روشنایی نداشت، وحساب کرده بودم که

Page 46: Kuhhaye Sefid 123

هنري بعد از مراسم به خاك سپردن مادرش به خانه ي خودش خواهد رفت ؛ صحبت کردم با وحشت اما وقتی که صبح روز مراسم ، در این مورد با مادرم

.دریافتم که اشتباه کرده ام .هنري پیش ما می ماند: او گفت

تا کی؟ -. ال اقل تا وقتی که هر دوي شما کالهک دار بشوید. براي همیشه -

عموي تو رالف ، توي مزرعه اش بیشتر از آن کار دارد که بتواند از یک پسر بچه نگهداري کند ، و نمی خواهد او را تمام روز به

.امید خدمتکارها بگذاردمن چیزي نگفتم ؛ اما قیافه ام می بایست همه چیز را نشان داده باشد ، چون

و میل ندارم که ببینم به خاطر همچو : ... مادر با حالت جدي و عجیبی گفتاو مادرش را از دست داده و تو باید آن قدر ادب داشته . موضوعی اخم کنی

.دي نشان بدهیباشی که نسبت به او کمی همدرپرسیدم دست کم نمی شود اتاقم مال خودم باشد؟ اتاق انبار سیب که

.هست. اگر این طور رفتار نمی کردي تصمیم داشتم اتاقت را به تو پس بدهم -

تو یک سال دیگر مرد می شوي و باید از حاال یاد بگیري که مثل .مردها رفتار کنی نه مثل یک بچه ي بهانه گیر

اما -

Page 47: Kuhhaye Sefid 123

اگر یک کلمه ي دیگر حرف . من با تو بحث نمی کنم": فتبا خشم گ با این حرف اتاق را ترك کرد و لبه ي ".بزنی با پدرت صحبت می کنم

خوب که در . دامنش با شکوهی فراوان از کنار در کشیده شد و بیرون رفتبود و نبود هنري چندان فرقی نمی این باره فکر کردم به این نتیجه رسیدم که

بعد از لباس هایم را در اتاق آسیاب پنهان می کردم ، می توانستم اگر. کند .خوابیدن هنري به آرامی بیرون بروم و همان جا لباسم را عوض کنم

وقتی ماه به نیمه می رسد حرکت – طبق نقشه -من تصمیم گرفته بودم .کنم

***

اف شد و در تمام دو روز بعد ، باران سنگینی بارید ؛ اما پس از آن هوا ص

کـارها به خوبی پـیش . همه ي زمـیـن هاي گـل آلود تقریبا خشک شدندقبل از رفتن به رخت خواب لباس ها و کوله پشتی ام را همراه دو . مــی رفت

بعد از آن فقط مسئله ي بیدار ماندن من . قرص نان بزرگ پنهان کرده بودماصال خوابم نمی مانده بود که آن هم ، با آن همه هیجانی که داشتم ،

. عاقبت صداي تنفس هنري ، از سوي دیگر اتاق ، عمیق و یکنواخت شد.برددریا ، سرزمین هاي : دراز کشیدم و به سفري که در پیش داشتم فکر کردم

ن . عجیب آن سوي دریا دریاچه ي بزرگ و کوه هایی که در سراسر تابستا

Page 48: Kuhhaye Sefid 123

اشتن آن چه که درباره حتی بدون در نظر د–این افکار . پوشیده از برف بود . هیجان انگیز بود–ي سه پایه ها و کالهک ها فهمیده بودم

در ااتق . ماه تا حد پنجره ي من باال آمد و من از رختخواب بیرون خزیدمپله ها در . خانه خیلی آرام بود. را باز کردم و آن را با دقت پشت سرم بستم

ی شنید به آن اهمیتی نمی اما اگر کسی هم م. زیر پایم کمی خش خش کردندداد ؛ زیرا خانه چوبی و قدیمی بود و صداي خش خش هاي آن در شب

از در بزرگ وارد اتاق آسیاب شدم ، لباس هایم را . چیزي غیر عادي نبود _چرخ آسیاب بی . بعد از در طرف رودخانه بیرون رفتم. یافتم و پوشیدم

قلقل می خورد و قره اي مثل رگه هاي سیاه و ن–حرکت بود وآب روي آن .می پرید

تا چند دقیقه ي دیگر به . از پل که گذشتم احساس امنیت بیشتري کردمیک گربه به آرامی و ظرافت روي سنگفرش ها راه .کلی از ده خارج می شدم

می رفت و یکی دیگر روي پله هاي جلوي در خانه اي پشم هایش را که در شاید صداي پاي مرا . گی پارس کردس. نور مهتاب درخششی داشت می لیسید

شنیده بود و به شک افتاده بود ؛ اما آنقدرها نزدیک نبود که خطري داشته . پس از آنکه از جلوي خانه ي اینگلد گذشتم ، شروع کردم به دویدن. باشد

نفس زنان و خسته به آلونک رسیدم ، اما از اینکه به خوبی فرار کرده بودم .احساس نشاط می کردم

ا سنگ چخماق و یک تکه کهنه ي آغشته به نفت ، شمعی روشن کردم بمن در مقدار جایی کـه . و شروع کردم به جمع و جور کردن لوازم سفر

Page 49: Kuhhaye Sefid 123

باز هم بار جا به جا کردن ینبعد از چند. کـولـه ام داشت اشتباه کرده بودمی خوب ، فکر کردم م. نتوانستم یکی از نان ها را توي کوله پشتی جا بدهم

آخرین . توانم آن را دستم بگیرم و صبح زود یک جا بایستم و آن را بخورمنگاه را به دور و برم انداختم تا مطمئن شوم که چیز به درد بخوري را جا

.شمع را خاموش کردم ، گذاشتم توي جیبم و بیرون رفتم. نگذاشته اما همه ي آی. (آسمان از پرتو ستارگان روشن بود. براي سفر شب خوبی بود

باال آمده بود و هوا مالیم بود) آن خورشیدها مثل خورشید خود ما بودند؟ . ماه وقتی سرگرم این کار بودم ، از . کوله پشتیم را آماده کردم که بیاندازم پشتم

.فاصله ي نزدیکی صدایی بلند شد .من صداي بیرون آمدن تو را شنیدم و دنبالت آمدم -

توانستم ببینم ، اما حس کردم آهنگ صورتش را نمی . این هنري بودباه کرده باشم. صدایش به تمسخري آمیخته است شاید در . ممکن است اشت

صدایش حالت ترس و اضطرابی وجود داشت ، اما در آن هنگام حس کردم گرفتار خشم شدیدي شدم و . از این که مرا تعقیب کرده خوشحال استدر دو دعوا از . رفش حمله کردمهمچنان که کوله پشتیم را می انداختم به ط

سه دعواي گذشته من فاتح شده بودم و اطمینان داشتم که باز هم میتوانم او را ما خیلی زود معلوم شد که اطمینان بیش از اندازه و خشم شکست بدهم ؛ ا

به زمین انداخت. فراوان هیچکدام به من کمکی نمی کند د . او مرا با مشت بلنمینم انداخت و بعد از مدت کوتاهی من روي خاك شدم و او دوباره به ز

من تالشی . افتاده بودم و او روي سینه ام نشسته بود و مچ دستم را می پیچاند

Page 50: Kuhhaye Sefid 123

او مرا . کردم ، عرق ریختم و خودم را باال کشیدم ، اما هیچ فایده اي نداشت .محکم گرفته بود

م که من می دان. می خواهم چیزي به تو بگویم! گوش کن: هنري گفتچیزي که . با این کوله پشتی هتما همچو فکري داري. می خواهی فرار کنی

.می خواهم بگویم این است که من هم با تو می آیمدر جواب تکان سختی به خودم دادم و پیچیدم ، اما او با من غلتید و مرا

من می خواهم : هنري همچنان که نفس نفس می زد گفت. محکم نگه داشت . این جا دیگر چیزي براي من باقی نمانده.با تو بیایم

حتی در . خاله آوا ، مادر هنري ، زن باهوش و زنده دل و خوش قلبی بوداما . از دست نداده بودتمام مدت بیماري طوالنی اش هم این خصوصیات را

عمو رالف ، بر عکس او ، مردي بود گرفته و کم حرف که دلش می خواست من . بگذارد پسرش به خانه ي شخص دیگري برودیا شاید راحت تر بود که

.منظور هنري را درك می کردماگر او را در زد و خورد . چیز دیگري هم بود که بیشتر اهمیت داشت

شکست داده بودم ، آن وقت چه می شد؟ اگر او را آنجا می گذاشتم و .مکار دیگري نمی توانستم بکن. میرفتم، بیم آن می رفت که خطري ایجاد کند

می توانستم پیش از رسیدن به بندر و دیدن ... در صورتی که او با من می آمد من هنوزم از او بدم می آمد و اصال . کاپیتان کرتیس از دستش فرار کنم

تصمیم نداشتم او را با خودم به آنجا ببرم ، ولی اگر او را با خودم نمی بردم .ده بودمبازهم در نگهداري اسرار اوزیماندیاس کوتاهی کر

Page 51: Kuhhaye Sefid 123

.بگذار بلند شوم: دست از تقال کشیدم و گفتم مرا با خودت می بري؟ - بله -

گرد و خاکم را تکاندم و در نور مهتاب ، خیره . او گذاشت که بلند شوم به یکدیگر نگاه کردیمو

باید هرچه را که من آورده ام با هم . تو که هیچ غذایی نیاورده اي - .بخوریم

به اندازه ي تقریبا تا دو روز دیگر به تا آن موقع حدود بندر می رسیدیم و .دو نفر غذا داشتم

.پس راه بیفت ، بهتر است حرکت کنیم: گفتم

***

در نور روشن مهتاب به خوبی پیش می رفتیم و زمانی که سپیده زد و . کامال از منطقه ي آشنا دور شده بودیم ، یک استراحت کوتاه دادم

با پنیر خوردیم و از آب نهري خستگیمان را در کردیم و ن صف نانی را هرچه از روز می گذشت خسته و خسته تر . بعد به راه افتادیم. نوشیدیم

.میشدیم ، و آفتاب راهش را در میان آسمان آبی می سوزاند و پیش می رفتنزدیک ظهر وقتی که داغ و عرق ریزان به جاي مرتفعی رسیدیم و به پایین

را دیدیم به شکل بشقاب ، با زمینی که یکپارچه زیر نگاه کردیم ، دره اي

Page 52: Kuhhaye Sefid 123

مثل نقطه چین در دوروبر که منفرد کشت بود ، و یک دهکده و خانه هایی جاده از . و آدم ها مثل مورچه در کشتزارها مشغول کار بودند. آن جاي داشتند

!نگاه کن: هنري بازوي مرا فشرد و گفت. توي دره و دهکده رد می شدآن ها می توانستند براي هر . سوار اسب ، به طرف ده می رفتندچهار مرد ،

کاري به سوي دهکده بروند ، و از جمله ممکن بود عده اي گشتی باشند که .به جستجوي ما آمده بودند

ما تا : گفتم. ما از حاشیه ي جنگل رد شده بودیم. من تصمیمی گرفتمراي سفر در شب آماده تر می توانیم بخوابیم و ب. غروب توي جنگل می مانیم

.شویمفکر می کنی سفر کردن در شب بهتر باشد؟ می دانم که در : هنري پرسید

شب ، کمتر امکان این هست که ما را ببینند ، اما خودمان هم نمی توانیم خوب هیچ کس آن باال . ما می توانیم همین االن به طرف آن بلندي برویم. ببینیم .نیست

.لت می خواهد بکن ، اما من صبر می کنمتو هر کاري د: گفتمحاال که تو می گویی اینجا بمانیم ، : شانه هایش را باال انداخت و گفت

.میمانیمناراحتی کردم ؛ زیرا آنچه تسلیم شدن او به من دلداري نداد و من احساس

.که او گفته بود ، دور از عقل نبودتادم و هنري از پی یک جاي . من می آمددر سکوت به طرف جنگل راه اف

جایی که اگر کسی حتی از نزدیک –خوب توي انبوه درخت ها پیدا کردیم

Page 53: Kuhhaye Sefid 123

گمانم که من . و دراز کشیدیم–آن هم می گذشت ممکن نبود ما را ببیند .بالفاصله به خواب رفتم

هنري را دیدم که هنوز در کنار من . وقتی بیدار شدم هوا تقریبا تاریک بود صدا بلند می شدم ، ممکن بود بتوانم بدون بیدار کردن او اگر بی. خواب بود

این فکر وسوسه کننده بود ، اما رها کردن او در جنگل ، آن هم در . فرار کنمدستم را دراز کردم که او را تکان بدهم و . دل شب ، کار عادالنه اي نبود

اخته هنري بند کوله پشتی مرا اند. وقتی این کار را کردم متوجه چیزي شدمبود به بازوي خودش ، به طوري که نمی توانستم بدون ایجاد مزاحمت براي

.شاید این امکان فرار من از نظر او هم گذشته بود. او، آن را بردارمبا یک برش . دستم که به او خورد بیدار شد قبل از حرکت ، بقیه ي نان را

ه خوبی درخت ها انبوه بودند و ما آسمان را ب. کلفت گوشت خوردیموقتی که از جنگل بیرون آمدیم دیدم که تیرگی هوا فقط به خاطر . نمیدیدیم

ابر شده بود و دت خواب ما هوا پر از ـه در مـنزدیک شدن شب نبوده ، بلک .گاه گاهی قطره ي درشت بارانی را روي بازوان و صورتم حس می کردم

.کندنیم قرص ماه از پشت چنان پوششی نمی توانست به ما کمکی درنوري که رفته رفته ضعیف می شد به طرف دره سرازیر شدیم و سپس

چراغ ها توي پنجره ي خانه ها .راهمان را به جانب سر باالیی در پیش گرفتیمباران . روشن بود و این به ما امکان می داد تا بتوانیم از آنها فاصله بگیریم

می رفتیم ، باران ، روي کوتاهی بارید ، اما شب گرمی بود و همانطور که راهاز باال به انبوه چراغ ها ي دهکده نگاه کردیم و بعد . تنمان خشک می شد

Page 54: Kuhhaye Sefid 123

ما بر فراز تپه اي . تاریکی خیلی زود فرا رسید. رفتیم به طرف جنوب شرقیبعد به کـلـبـه ي کـهنه و . رسیدیم که بیشتر آن علف زار تازه چیده بود

هنري پیشنهاد کرد آنجا . متروك استپوسیده اي رسیدیم که معلوم بود بمانیم تا روشنایی بیشتر شود ؛ اما من قبول نکردم و او با دشواري از پی من

.براه افتاد !گوش کن: بعد هنري گفت. مدتی گذشت و هیچکدام حرفی نزدیم

باز چه خبر شده؟: با کمی ناراحتی گفتم .فکر می کنم یکی دارد دنبال ما می آید -

روي علف ها صداي پا می آمد ، و حتی صداي بیشتر از . من هم شنیدمشاید مردم ده ما را دیده بودند و شاید اسب سوارها درباره ي ما . یک جفت پا

چیزي به آنها گفته بودند و خواسته بودند که مواظب اطراف دهکده باشند ؛ و .ی شدصدا به آرامی نزدیک م. حاال ، ممکن بود که آنها دنبال ما آمده باشند

!فرار کن: آهسته گفتمصداي . بدون اینکه صبر کنم در تاریکی شب شروع کردم به دویدن

دویدن هنري را در نزدیکی خودم می شنیدم و همچنین گمان می کردم که م تند کردم و از پی همین حرکت . صداي تعقیب کنندگان را نیز می شنوم

کردم و بعد افتادم و دردي شدید حس. یک سنگ از زیر پاي راستم در رفتهنري صداي افتادن مرا شنید، . نفسم که به زور از سینه ام بیرون می آمد ، برید

کجایی؟ حالت خوب است؟: ایستاد و گفت

Page 55: Kuhhaye Sefid 123

وقتی کوشش کردم سنگینی ام را روي پاي راستم بگذارم از درد حالم به .هنري سعی کرد مرا بلند کند و من به ناله اعتراض کردم. هم خورد

طوري شده؟: رسیدپآن ها هر آن . بهتر است تو بروي. فکر می کنم شکسته... مچ پایم : گفتم

.ممکن است به این جا برسندفکر می کنم آن ها همین االن همین جا : او با صدایی غیر عادي گفت

.هستند چی؟ -

دستم را دراز کردم و چیز پشمالویی به . نفس گرمی به گونه ي من خورد . فوري خودش را عقب کشیددستم خورد کهگاهی از این جور کارها . فکر می کنم کنجکاو شده بودند: هنري گفت

.می کنندتو براي یک گله گوسفند مرا مجبور به دویدن کردي . احمق دیوانه: گفتم

.و حاال ببین چه بالیی به سرم آمدهدر کنار من زانو زد و شروع کرد به دست کشیدن به مچ . او چیزي نگفت

.از درد خودم را عقب کشیدم و لبم را گاز گرفتم که فریاد نزنم. پایمممکن است در رفته باشد ؛ اما . خیال نمی کنم شکسته باشد: هنري گفت

.باید یکی دو روزي استراحت کنی .عالی شد: با خشونت گفتم

.من کولت می کنم. بهتر است تو را برگردانم به کلبه -

Page 56: Kuhhaye Sefid 123

حس کردم ، و بعد باران تندي آغاز شد ؛ به قطره هاي باران را دوباره او . طوري که میل به تندي کردن با هنري و رد کردن کمکش در من نم کشید

او به سختی می توانست .سفري بود مثل خواب آشفته.مرا روي پشتش گذاشتحمل مرا درست نگه دارد ، و فکر می کنم سنگین تر از آن بودم که بتواند ت

هوا مثل قیر . دم به دم مرا زمین بگذارد و خستگی در کنداو مجبور بود . کندهر بار که مرا زمین می گذاشت، . سیاه بود وباران سیل آسا از آسمان می بارید

بس که راه به نظرم طوالنی آمد ، فکر . درد همچون خنجر به پایم می نشستبت کردم شاید هنري عوضی می رود و کلبه را در تاریکی گم کرده ، ولی عاق

از میان تاریکی هیکل کلبه نمودار شد و وقتی هنري چفت را کشید و در باز د به فرار گذاشتن شد ، شاید موش هاي صحرایی زیادي توي کلبه بودند که پا

کورمال . و هنري مرا تا ته کلبه برد و زمین گذاشت و از خستگی آهی کشیدپایم از . روي آنکورمال در یک گوشه توده ي کاهی پیدا کرد و من خزیدم

، ما عالوه بر همه ي اینها. درد تیر می کشید و خودم هم خیس و درمانده بودم .بودیم و خیلی طول کشید تا باز خواب به سر وقتم آمد روز را خوابیده بیشتر

آسمان آبی پر رنگ بامدادي، . وقتی بیدار شدم روز بود و باران ایستاده بوداسباب کلبه را یک نیمکت و یک . شده بوددر یک پنجره ي بدون شیشه قاب

به اضافه ي یک قابلمه و کتري .میز ساده ي چوبی روستایی تشکیل می دادندکهنه ، دو سه تا لیوان دسته دار چینی که به گیره هاي روي دیوار آویزان بود ؛ یک بخاري دیواري ، و توي آن یک پشته هیزم ، و توده ي کاهی که ما

. جاي او روي کاه خالی بود. هنري آنجا نبود؟"ما". ه بودیمرویش دراز کشید

Page 57: Kuhhaye Sefid 123

خودم . جوابی نیامد. دم و بعد از مدت کوتاهی دوباره صدا کردمصدایش کررا در حالی که از درد جمع می کردم کشاندم باال و با لی لی و گرفتن دست

.به دیوار رساندم به دری من هم در جایی که شب بعد دیدم که کوله پشت. هیچ اثري از هنري نبود

لنگ لنگان رفتم بیرون و پشت به دیوار . پیش روي زمین انداخته بودم نیستاولین پرتو خورشید از افق مرا گرم می کرد و من . سنگی کلبه دادم و نشستم

–وقتی بیشتر فکر کردم برایم مسلم شد که هنري . به وضع خودم می اندیشیدم مرا درمانده و نا توان رها کرده و –میل کرد بعد از آنکه خودش را به من تح

گرسنه بودم حس کردم که کوششم . باقی خوراکی ها را با خودش برده استخشمی قیر قابل مقاومت در وجودم . براي درست فکر کردن بی فایده است

ولی این ناراحتی ، . که دارم در آن خشم دست و پا می زنمبود و حس کردم .د پایم و گرسنگی شدید را فراموش کنمالاقل کمک می کرد در

حتی وقتی به اندازه ي کافی آرام شدم و توانستم حوادث را به دقت تا نزدیک ترین آبادي دست کم حدود سه . بررسی کنم حال و روزم بهتر نشد

می توانم این فاصله – با اینکه لطفی ندارد –کیلومتر فاصله بود و فکر کردم همان روز به – مثال یک چوپان – یا شاید هم کسی را چهار دست و پا بروم

حدود فریاد رس من بیاید و مرا کمک کند ؛ و در هر صورت معنی اش این بود که باید با خفت به دهکده ام برگردم و این کار روي هم رفته پایان نکبت

.غم و تأسف در وجودم رخنه کرد. بار و شرم آوري بر این ماجرا بود

Page 58: Kuhhaye Sefid 123

لی خراب شده بود که صداي کسی را از آن طرف کلبه روحیه ام به ک! ویل: این صداي هنري بود که می گفت. شنیدم و کمی بعد ، دوباره شنیدم

کجایی؟ .جوابش را دادم و او کلبه را دور زد و آمد به طرفم

.پشتی را برده بوديفکر کردم در رفتی ، چون کوله : گفتم

.مخوب براي آوردن این چیزها الزمش داشت - چه چیزها؟ -

تادن تو دو روز طول میکشد - فکر کردم بهتر است کمی . راه اف .خوراکی فراهم کنم

هنري . احساس آرامش زیادي کردم ، اما در عین حال رنجیده خاطر بودم .به من نگاه می کرد و نیشش باز بود که من براي کاردانی او ستایشش کنم

ه پشتی بود چه شد؟خوراکی هایی که قبال توي کول: به تندي گفتم مگر ندیدي؟. گذاشتم باالي تاقچه: خیره به من نگاه کرد وگفت

.البته که ندیده بودم ؛ چون اصال نگاه نکرده بودم

***

. مچ پایم به اندازه اي که بتوانم راه بروم بهبودي پیدا کرد. سه روز گذشت. ا فراهم کردما توي کلبه ماندیم و هنري دو دفعه ي دیگر رفت توي دره و غذ

درست ": در طول این مدت من فرصت فکر کردن داشتم و با خودم گفتم

Page 59: Kuhhaye Sefid 123

ه هنري درباره ي گوسفندها بی خود اعالم خطر کرده بود ، اما این است کممکن بود . کار را فقط براي این کرده بود که حس شنوایی دقیق تري داشت

اجت کردم که من هم همان قدر گول بخورم ، و ضمنا این من بودم که سم در صورتی که او می خواست از باالي تپه – بدون مهتاب –شبانه سفر کنیم

ن . و حاال من محتاج هنري بودم ".برود البته سوءظن من نسبت به او هنوز از میایک دشمنی دراز مدت را نمی شود در چند روز فراموش کرد ؛ . نرفته بود

؛ اما دیگر نمی دانستم که مخصوصا وقتی که آدم زیر منت دشمن هم باشد .چطور می توانم پیش از رسیدن به بندر ، نقشه ي فرار از او را عملی کنم

باالخره همه چیز را به او گفتم و گفتم که کجا می روم و از اوزیماندیاس چه .چیز ها یاد گرفته ام

من هم واقعا به خاطر کالهک گذاري بود که می خواستم : هنري گفتلبته هیچ جایی را در نظر نداشتم ، اما فکر کردم شاید دست کم ا. فرار کنم

.بتوانم براي مدتی در جایی پنهان شومآیا کس دیگري هم هست که ": به یاد اوزیماندیاس افتادم که پرسیده بود

دستم را کردم توي آستر . و یاد جواب خودم افتادم"بخواهد به جنوب برود؟ .این همان نقشه است: کتم و گفتم