religious alienation

3
ﺑﮫ ﻧﺎم ﺗﻨﮭﺎ وﺟﻮد ﺑﯽ ﺗﻘﺎرن در اﯾﻦ روزﮔﺎر ﻣﺬھﺐ ﻋﻠﯿﮫ ﻣﺬھﺐ ﮐﮫ اﻧﺴﺎن وﯾﺎ ﻋﻘﺎﯾﺪ او را ﺑﮫ دار ﺗﻌﺼﺐ وﯾﺎ ﻣﺼﻠﺤﺖ ﻣﯿﮑﺸﻨﺪ, روزﮔﺎری ﮐﮫ ﻧﮫ ﺗﻨﮭﺎ ﻣﺴﯿﺢ ﺑﻠﮑﮫ ﻣﺤﻤﺪ و ﻣﻮﺳﯽ ھﺮ ﺳﮫ ﺑﺮ ﯾﮏ ﺻﻠﯿﺐ ﻣﺼﻠﻮﺑﻨﺪ, روزﮔﺎری ﮐﮫ ﻋﻠﻢ ﺗﯿﺸﮫ ﺑﮫ رﯾﺸﮫ اﻧﺴﺎﻧﯿﺖ زده و ﺧﻠﻘﺶ را ﺑﮫ ﺧﻠﻘﯽ اﻟﻨﯿﮫ ﻧﺎ ﺑﮫ ﺣﻖ آﻧﮭﺎ ﺑﮫ ﮔﻮﻧﮫ ای دﻓﺎع ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﮫِ و ﻓﻠﺴﻔﮫ ھﻤﭽﻮ وﮐﯿﻠﯽ زﺑﺮدﺳﺖ در دادﮔﺎه ﻋﺪل از ﺣﻖ ﺷﺪه ﺗﻐﯿﯿﺮ داده ھﯿﺌﺖ ﻣﻨﺼﻔﮥ ﺣﺎﺿﺮه را ﮐﮫ از اﻧﺼﺎف ﭼﯿﺰی ﺟﺰء اﺳﻤﺶ ﺑﮫ ارث ﻧﺒﺮده را ﻣﺒﮭﻮت ﺧﻮد ﮐﻨﺪ و رای ﺗﺒﺮﺋﮫ اﻧﮭﺎ را ﺑﺎ ﮐﻒ وﺳﻮت وﺗﺸﻮﯾﻖ اﻋﻼم ﮐﻨﻨﺪ, دوﺑﺎره ھﻤﭽﻮن ﻓﺎﻧﻮن و و ﮐﺎﻣﻮ و ﺳﺎرﺗﺮ ﺧﺪاﯾﺎن و اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ﮐﮫ ﺑﯿﮕﺎﻧﮫ ام ، ﺑﺎ اﯾﻦ ، ﺑﺎ اﯾﻦ ﺧﺪاﯾﺎن ﻣﺴﺎﺟﺪ و ﺑﺮدﮔﺎن ﻣﺤﻤﺪ ﺑﺮدﮔﺎن ﺳﺮﻣﺎﯾﮫ دار ﮐﭙﺘﺎﻟﯿﺴﻢ ﯽ ﮐﮫ از ﮐﻔﺮ آﻧﮭﺎ ﺗﺎ ﮐﻔﺮ اﯾﻨﮭﺎ ﻓﺎﺻﻠﮫ اﯾﺴﺖ ﺑﮫ اﻧﺪازۀ ﯾﮏ ﻻ ، آن ھﻢ ﻧﮫِ ﻻی ﺟﺴﺎرت و ﺗﺤﻘﯿﻖ و داﻧﺶ و اﯾﻤﺎن و ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ، ﺑﻠﮑﮫ ﯾﮏ ﻻﯾﯽ ﺗﺤﻤﯿﻠﯽ و ﺗﻘ ﻠﯿﺪی ﮐﮫ ﺗﺎزه ﻓﻮاﯾﺪش ھﻢ ﭘﺲ از ﻣﺮگ ﻧﻤﺎﯾﺎن ﺧﻮاھﺪ ﺷﺪ. و در اﯾﻦ دﻧﯿﺎی اﻟﯿﻨﮫ ﺷﺪه ، ﻣﻦ ﺧﻮد را ﺑﯿﮕﺎﻧﮫ ﯾﺎﻓﺘﻢ ، ﺧﻮد را ﻧﮫ واﺑﺴﺘﮫ ﺑﮫ ﻗﺸﺮ ﻣﺪرن ﻗﺸﺮ ﻣﺬھﺒﯽ و ﻣﺘﺪﯾﻦ و ﺳﻨﺘﯽ اﻣﺮوز آﺷﻨﺎ ﻣﯽ دﯾﺪﯾﻢ وﻋﻠﻤﯽ و ﻣﻨﻄﻘﯽ و روﺷﺸﻨﻔﮑﺮ و ﻧﮫ ﺑﮫ. و در اﯾﻦ ﺑﯿﮕﺎﻧﮕﯽ روﺣﯽ و اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ و دﯾﻨﯽ و ﻓ ﻠﺴﻔﯽ ﺑﮫ ﭼﮫ ﮐﺴﯽ و ﺑﮫ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﭘﻨﺎه ﺑﺒﺮم ، از آن ھﻤﮫ ا ﻣﯿﺪھﺎ و اﯾﻤﺎﻧﮭﺎی ﺗﻘﯿﮥ ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﯿﺰار ﺑﻮدم ﭼﺮا ﮐﮫ ﻤﺒﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺑﮭﺘﺮ اﺳﺖ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﺘﻤﺎن ﮐﮫ ﺑﻌﻀﯽ وﻗﺘﮭﺎ ھﻢ ﺷﮑﻞ ﺗﻨﮭﺎ وﺟﻮد را ﺑﯿﮕﺎﻧﮫ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﻢ ، ﺳﺮ در ﭼﺎه ﺗﺎرﯾﮏ ﺷﺐ ھﺎی ﺑﺮ ﻣﻦ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﻣﯽ ﮐﺮد ﺗﺎ در اﯾﻦ ﺑﯿﮕﺎﻧﮕﯽِ ﺑﯽ اﻣﯿﺪم ﮐﺮدم ﺗﺎ ﺑﻠﮑﮫ ﻣﮭﺘﺎب آروزھﺎﯾﻢ را آﻧﺠﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ، ﺗﺎ از ﺗﺎرﯾﺦ ﺑﻨﺎﻟﻢ ، ﺗﺎ درد ﺑﻮدن را ﻧﻌﺮه ﮐﺸﻢ ، ﺗﺎ ﺧﻮد را ﺑﯿﺎﺑﻢ! و اﯾﻦ ﮔﻮﻧﮫ ﭘﺎ در ﺗﺎرﯾﺦ ﻧﮭﺎدم زﻧﺪﮔﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺟﺒﺮ ، ﯾﻌﻨﯽ اﻧﺪﯾﺸﯿﺪم ﮐﮫ ﺗﺎ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺟﺒﺮ را ﺑﭙﺬﯾﺮم و اﯾﻨﮕﻮﻧﮫ ﺑﺎ ﺧﻮد اﻣﺮ و ﻣﻦ ھﻤﺎن ﻧﻔﺲ ﻣﻌﺬب ﺷ ﻮﭘﻨﮭﺎورم و ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﮐﮫ ﻋﺬاب و ﺷﮑﻨﺠﮫ را ﺑﮫ ﻋﻨﻮان اﺻﻞ اﺳﺎﺳﯽ ﺣﯿﺎت ﺑﭙﺬﯾﺮم ، آری ﻣﺎ ﺑﺎ ﺟﺒﺮ آﻣﺪﯾﻢ و ﺑﺎ ﺟﺒﺮ زﻧﺪه ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯿﻢ و ﺑﺎ اﺟﺒﺎر ھﻢ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﯾﻢ. و ﺑﺎ ھﻤﺎن ﺣﺎل رﻧﺠﻮر و ﻧﺎ اﻣﯿﺪ در داﻟﻮﻧﮭﺎی ﺗﺎرﯾﮏ و ﺗﻨﮓ ﺗﺎرﯾﺦ ﻗﺪم ﺑﺮﻣﯽ داﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﮫ وادی طﻮی رﺳﯿﺪم ، ﻧﻤﯿﺪاﻧﻢ ﭼﺮا ﺑﺮای ﻣﻦ ھﻤﮫ ﺟﺎﯾﺶ آﺷﻨﺎ ﺑﻮد ، ﺧﺎﮐﺶ ، ﺑﻮﯾﺶ ، ﺣﻀﻮرش! در آن از ﺧﻮد ﺑﯿﮕﺎﻧﮕﯽ و واﺧﻮد ﻣﺎﻧﺪﮔﯽ اﯾﺴﺘﺎدم و ﺑﺎ زاﻧﻮ ﺳﺮ ﺑﺮ ﺧﺎﮐﺶ ﻓﺮو ﻧﮭﺎﻧﺪم و اﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪم ﮐﮫ از ھﻤﺎن ﮐﻮﯾﺮ از ﮐﺠﺎ آﻏﺎز ﮐﻨﻢ ؟ از ﮐﺠﺎ ﺑﮫ آن ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺑﺎزﮔﺮدم؟! ﮐﻮﯾﺮ طﻮی! ﮐﺠﺎﯾﺴﺖ آن ﻗﻠﺐ طﻮر ؟ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﭘﺎ ھﺎﯾﻢ را ﺑﺮھﻨﮫ ﮐﻨﻢ ؟ ﻋﺼﺎﯾﻢ را ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺑﮫ ﮐﺪاﻣﯿﻦ ﺳﻮ ﺑﮕﯿﺮم ؟ ﮐﺎخ ﻓﺮﻋﻮن ﮐﺠﺎﯾﺴﺖ! ﺧﺪاﯾﺎ ﻣﻦ ﮐﯿﺴﺘﻢ! اھﻞ ﻣﻦ ﮐﯿﺴﺖ! ھﺎرون ﻣﻦ ﮐﯿﺴﺖ! ﺧﺎﻧﮫ ام ﮐﺠﺎﯾﺴﺖ! ﻣﻘﺼﺪم ﮐﺠﺎﯾﺴﺖ! ﺧﺪا ﮐﺠﺎﯾﺴﺖ! ﺧﺪاﯾﺎ ﮐﺪاﻣﯿﻦ ﻗﻠﺐ را ﺗﻮ آراﻣﺶ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﯽ! ﺑﺒﯿﻦ ﮐﮫ ﻣﻦ ھﻢ آدﻣﯽ را ﮐﺸﺘﮫ ام ،" ﻣﻦ را" ، ﭼﺮا ﺑﺮِ اﯾﻦ ﻟﮭﯿﺐ ﺳﻮزان دﻟﻢ زﻣﺰم ﻧﻤﯽ رﯾﺰی! ﺧﺪاﯾﺎ ﭼﮕﻮﻧﮫ ﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﺎز ﺑﺎ اﻣﺘﺖ ﺑﮫ ﺳﻮﯾﺖ رﺟﻌﺖ ﮐﻨﻢ! ﻣﯽ ﺧﻮاھﻢ ﺑﺪاﻧﻢ ﺗﺎ ﺑﮫ ﮐﯽ اﯾﻦ اﯾﻤﺎن ﺗﺤﻤﯿﻠﯽ ﺑﺮ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﺧﻮاھﺪ ﮐﺮد! اﯾﻤﺎﻧﯽ ﮐﮫ ﺑﺮای زﻧﺪه ﻣﺎﻧﯽ ﻣﯿﺒﺎﯾﺴﺖ ﺑﮫ ھﺰار ﺣﮑﻤﺖ و اﯾﺪﺋﻮﻟﻮژی و ﻓﻠﺴﻔﮫ ﺗﻮﺟﯿﮭﺶ ﮐﻨﻢ! ﺑﮕﺬارﯾﺪ در اﯾﻦ ﺻﺤﺮا ﻧﻌﺮه ﮐﺸﻢ! ﺗﻮ ای ﻣﺨﺎطﺐ ﻣﻦ! ای ﺧﻮاھﺮ و ﯾﺎ ای ﺑﺮادر ﻣﻦ ، ﻧﮫ ﺗﻮ از ﮐﻔﺮ ﻣﻦ ﻧﺘﺮس ﮐﮫ ﻣﻦ ﺑﮫ ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ھﺎی ﺧﻮد اﯾﻤﺎن دارم. ... از رود ﻧﯿﻞ ﮔﺬﺷﺘﻢ ﺗﺎ در اﯾﻦ ﺗﺎرﯾﺦ زﻧﺪه ﺑﻤﺎﻧﻢ و اﯾﻨﮕﻮﻧﮫ وﺑﺎز ﻗﺪم زﻧ ، ﻗﺪم اوﻟﯿﻦ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﮐﮫ ﺧﺪا ﺑﮫ آدم آﻣﻮﺧﺖ! و اﯾﻦ ﺑﺎر ﺑﺎ ﭘﺎھﺎ ﯽ ﺑﺮھﻨﮫ و ﺷﻌﻠﮫ ای در دﺳﺖ ﮐﮫ آﺗ ﺶ را از طﻮر ﮔﺮﻓﺘﮫ ﺑﻮد و ھﻤﭽﻨﺎن ﺑﯿﮕﺎﻧﮫ از ﺧﻮد ﻗﺪم زدم! ﺑﻮد ، در آن ﻗﺪﻣﮕﺎه ﺗﺎرﯾﺦ از ﻧﯿﻞ ﺑﮫ ﻓﺮات رﺳﯿﺪم ، ھﻤﺎن ﺟﺎ ﮐﮫ اﺑﺮاھﯿﻢ ھﻤﺎن ﻣﺮﺻﺎد ﺗﻮﺣﯿﺪ، ﻣﺮدی ﮐﮫ ﺑﺮای ﻋﻘﯿﺪه اش ﺑﮫ آﺗﺶ ﻧﻤﺮودﯾﺎن اﻓﮑﻨﺪه ﺷﺪ ، ﭘﺪری ﮐﮫ ﭘﺴﺮش ر ا ﺑﮫ ﻗﺮﺑﺎﻧﮕﺎه ﻣﯿ ﺒﺮد ﺗﺎ او را ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺧﺪاﯾﺶ ﮐﻨﺪ، اﺑﺮاھﯿﻢ ﻋﻄﺸﻢ را اﻓﺰود و ﻣﺮا ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﮫ ﻓﮑﺮ ﻓﺮو ﺑﺮد ، و ﺑﺎز ھﻢ ﺟﺒﺮ و اﻣﺮ! ﻋﻤﻠﺶ ﮔﻮش دادم ،ِ ﺑﺮای ﻟﺤﻈﮫ ای ﺑﮫ ﺳﮑﻮت وﺑﺎ ﺧﻮد ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﮐﮫ ﻧﮫ اﯾﻦ ﺟﺒﺮ ﻧﺒﻮد ، اﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺳﺎﻟﮭﺎ" ِ ﻣﻦ" اﺑﺮاھﯿﻢ ﺷﺪه ﺑﻮد و ﺧﺪا ﻣﯿﺨﻮاﺳ ﺖ ﺗﺎ او را از ھﺮ ﻣﻨﯿ ﺘﯽ رھﺎ ﺳﺎزد! دﺳﺘﺎن ﮔﺮم آن اﺳﺘﺎد ﺷﮭﯿﺪ ، ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ را در دﺳﺘﺎﻧِ ﺑﮫ ﻧﺎﮔﺎه ﮔﺮﻣﺎی اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم، دﺳﺘﺎﻧﻢ را ﮔﺮﻓﺖ و ﻣﺮا ﺑﮫ ﻣﯿﺎﻗﺖ ﺣﺞ ﺑﺮد ، ﺑﺮ ﻣﻦ ﻟﺒﺎس اﺣﺮام ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ ﺗﺎ آن ﺧﻮدی را ﮐﮫ اﯾﻦ ھﻤﮫ از آن زﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮدم و در ﺗﻼش ﭘﻮﺳﺖ اﻓﮑﻨﺪش ﺑﻮدم در آن ﻣﯿﻘﺎت ﺑﺮﯾﺰم و آﻧﮕﺎه ، در ﮔﺮداب ﻋﺸﻖ ، ﺑﮫ طﻮاﻓﻢ اﻓﮑﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﮫ" ﻧﻔﯽ ﺧﻮد" رﺳﻢ و از آن ﺑﯿﮕﺎﻧﮕﯽ ﺑﮫ ﯾﮕﺎﻧﮕﯽ ﺑﺮﺳﻢ ، داواﻧ آﻧﮕﺎه ﻣﺮا در ﻣﯿﺎن دو ﮐﻮه ﺑﮫ ﺗﻼش آوارﮔﯽ و ﺟﺴﺘﺠﻮی ﮔﻤﮑﺮده ام ، ﮐﮫ دﻟﮭﺮۀ وﺟﻮدم ﺑﻮد ﯿ و ﺑﮫ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﮐﮫ ای ﻓﺮزﻧﺪم" ﻗﺒﻠﮫ در ﻗﻔﺎ ﺑﻨﮫ" و ﺑﺎ ﺧﯿﻞ آدﻣﯿﺎن ﯾﮑﺮﻧﮓ و ﯾﮏ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﮐﮫ دﯾﮕﺮ ﻧﺎم و ﻋﻨﻮاﻧﯽ ﻧﺪارد ، ﺣﺮﮐﺖ در آن ﺳﻮی ﻗﺒﻠﮫ را آﻏﺎز ﮐﻦ! ﺑﮫ ﺳﻮی ﻋﺮﻓﺎن! ﻣﺮﺣﻠﮥ" ﺷﻨﺎﺧﺖ" و ﺗﻮ ای ﻓﺮزﻧﺪم در ﺑﺎز ﮔﺸﺖ ﺑﮫ ﺳﻮی ﮐﻌﺒﮫ ، ﺑﺎ ﺗﻤﺎم ﻗﻮا ﺑﮫ" ﻣﻦ" ﺧﻮد ﯾﻮرش ﺑﯿﺎور و در ﮐﻮﺑﯿﺪن ھﺮ ﺳﮫ ﺑﺖ ﺗﺜﻠﯿﺚ ، ﺳﮫ ﻗﺪرﺗﯽ ﮐﮫ آدﻣﯽ را در طﻮل ﺗﺎرﯾﺦ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ اﺳﺘ ﺒﺪاد و اﺳﺘﺜﻤﺎر و اﺳﺘﺤﻤﺎر ﮐﺮده ، ﺑﮫ ﻧﺎم ﺳﯿﺎﺳﺖ ، اﻗﺘﺼﺎد ، و دﯾﻦ! ﯾﻮرش ﺑﯿﺎور ، و آﻧﮕﺎه اﺳﻤﺎﻋﯿﻠﺖ را در ھﺮ ﺷﮑﻠﯽ ﮐﮫ ﺗﺎ ﻣﺘﺠﺴﻢ ﺷﺪه ﻗﺮﺑﺎﻧﮕﺎه ﺑﺒﺮ ﺗﻮ را از ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﺑﺎز ﺑﮫ دارد ﺑﮫ... و اﯾﻦ ﮔﻮﻧﮫ او ﻣﺮا آﻣﺎدۀ ﺳﻔﺮی ﻧﻮ ﺳﺎﺧﺖ. ﺑﺎز ﻗﺪم زدم ﺗﺎ از ﻓﺮات ﺑﮫ ﻣﺪﯾﻨﮫ رﺳﯿﺪم و اﯾﻦ ﺑﺎر ﻣﺤﻤﺪ را ﯾﺎﻓﺘﻢ! ﯾﺘﯿﻤﯽ ﮐﮫ ﭘﺲ از ﺳﮫ روز ﮐﮫ از ﻣﺎدر ﺷﯿﺮ ﺧﻮرد ، ﺑﮫ اﻣﺮ ﺧﺪا او از ﻣﺎدر ﺟﺪا ﻣﯽ ﺷﻮد ﺗﺎ در آﻏﻮش داﯾﮫ ای ﻻﻏﺮ، ﺑﮕﺬراﻧﺪ و ﺣﻠﯿﻤﮫ دﺧﺘﺮ اﺑﯽ ذؤﯾﺐ از طﺎﯾﻔﮥ ﺑﻨﯽ ﺳﻌﺪ، ھﻔﺖ ﺳﺎل اﺑﺘﺪای ﺣﯿﺎﺗﺶ را درﺻﺤﺮاﯾﯽ دور از ھﻮای ﻣﺴﻤﻮم ﻣﮑﮫ ﺳﭙﺲ در ھﻔﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﮫ ﺳﻮی اھﻠ ﺗﮑﯿﮫ ﮔﺎھﯽ ﭼﻮن ﭘﺪر را ﺑﻠﮑﮫ از ﻣﮭﺮ ﻣﺎدرش ﮐﮫ ﺶ ﺑﺎز ﮔﺮدد ﺗﺎ اﯾﻦ ﺑﺎر ﻧﮫ ﺗﻨﮭﺎ ﺧﻼء را ﻧﯿﺰ از دﺳﺖ ﺑﺪھﺪ ، و اﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎر دﮔﺮ ﻣﺤﺘﻀﺮ ﺑﻮد ﻣﯿﺒﺎﺳﺖ ﻣﺤﺮوم ﺷﻮد و ﺑﻌﺪ ﺗﻨﮭﺎ واﻟﯿﺶ ﻋﺒﺪ اﻟﻤﻄﻠﺐ آن ﺟﺪ ﻣﮭﺮﺑﺎﻧﺶ ﺟﺒﺮ ﺗﺎرﯾﺦ را طﻮری دﯾﮕﺮ اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم وﻟﯽ ﺑﺎز ھﻤﺎن ﻗﻀﯿﮥ اﻣﺮ و ﻣﺎﻣﻮر ﺑﻮد. ﺤﻤﺪ در دوازده ﺳﺎﻟﮕﯽ ھﻤﺮاه ﻋﻤﻮﯾﺶ ﺑﺎ ﮐﺎرواﻧﯽ ﺑﮫ ﺷﺎم ﺳﻔﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ و در آن ﺳﻔﺮ ﺑﺤﯿﺮا ﺳﺮﺟﯿﻮس ﮐﮫ راھﺒﯽ ﻣﺴﯿﺤﯽ اﺳﺖ در او رﺳﺎﻟﺖ آ و ﻋﻤﻮﯾﺶ را از دﺷﻤﻨﯽ ﯾﮭﻮد ﺑﺮ ﺟﺎن ﻣﺤﻤﺪ ﺑﯿﻤﻨﺎک ﻣﯿﮑﻨﺪ ﯾﻨﺪه اش را ﻣﯿﺨﻮاﻧﺪ. ﺑﻌﺪ از ﻣﺪﺗﯽ

Upload: hallaj-azad

Post on 25-Mar-2016

230 views

Category:

Documents


1 download

DESCRIPTION

religious alienation

TRANSCRIPT

Page 1: Religious Alienation

بھ نام تنھا وجود بی تقارنروزگاری کھ نھ تنھا , در این روزگار مذھب علیھ مذھب کھ انسان ویا عقاید او را بھ دار تعصب ویا مصلحت میکشند

روزگاری کھ علم تیشھ بھ ریشھ انسانیت زده و خلقش را بھ ,مسیح بلکھ محمد و موسی ھر سھ بر یک صلیب مصلوبند شده تغییر داده و فلسفھ ھمچو وکیلی زبردست در دادگاه عدل از حِق نا بھ حق آنھا بھ گونھ ای دفاع میکند کھ خلقی النیھ

رای تبرئھ انھا را با کف وھیئت منصفۀ حاضره را کھ از انصاف چیزی جزء اسمش بھ ارث نبرده را مبھوت خود کند احساس کردم کھ بیگانھ ام ، با این خدایان و و سارترفانون و و کاموھمچوندوباره , وسوت وتشویق اعالم کنند

ی کھ از کفر آنھا تا کفر اینھا فاصلھ ایست بھ اندازۀ یبردگان سرمایھ دار کپتالیسم ، با این خدایان مساجد و بردگان محمدلیدی کھ تازه فوایدش جسارت و تحقیق و دانش و ایمان و مسئولیت ، بلکھ یک الیی تحمیلی و تقالی ِ یک ال ، آن ھم نھ

و در این دنیای الینھ شده ، من خود را بیگانھ یافتم ، خود را نھ وابستھ بھ قشر مدرن . ھم پس از مرگ نمایان خواھد شد. وعلمی و منطقی و روششنفکر و نھ بھ قشر مذھبی و متدین و سنتی امروز آشنا می دیدیم

میدھا و السفی بھ چھ کسی و بھ کجا می توانستم پناه ببرم ، از آن ھمھ دینی و فو در این بیگانگی روحی و اجتماعی ووجود را تنھامبلیک یا بھتر است بگویم کتمان کھ بعضی وقتھا ھم شکل تقیۀ پیدا می کند بیزار بودم چرا کھسایمانھای

بی امیدم کردم تا بلکھ مھتاِب بر من تحمیل می کرد تا در این بیگانگی بیگانھ تر باشم ، سر در چاه تاریک شب ھای !آروزھایم را آنجا ببینم ، تا از تاریخ بنالم ، تا درد بودن را نعره کشم ، تا خود را بیابم

تا برای اولین بار جبر را بپذیرم و اینگونھ با خود اندیشیدم کھ زندگی یعنی جبر ، یعنی و این گونھ پا در تاریخ نھادم وپنھاورم و می بایست کھ عذاب و شکنجھ را بھ عنوان اصل اساسی حیات بپذیرم ، آری امر و من ھمان نفس معذب ش

و با ھمان حال رنجور و نا امید در دالونھای تاریک . ھم می میریم اجبار ما با جبر آمدیم و با جبر زنده می مانیم و با من ھمھ جایش آشنا بود ، خاکش ، بویش ، و تنگ تاریخ قدم برمی داشتم تا بھ وادی طوی رسیدم ، نمیدانم چرا برای

و این چنین پرسیدم کھ در آن از خود بیگانگی و واخود ماندگی ایستادم و با زانو سر بر خاکش فرو نھاندم ! حضورش کجایست آن قلب طور ؟ کجا می !کویر طوی ! از کجا آغاز کنم ؟ از کجا بھ آن خویشتن بازگردم؟ از ھمان کویر

اھل ! خدایا من کیستم ! را برھنھ کنم ؟ عصایم را می بایست بھ کدامین سو بگیرم ؟ کاخ فرعون کجایست بایست پا ھایمخدایا کدامین قلب را تو آرامش ! خدا کجایست ! مقصدم کجایست ! خانھ ام کجایست !ھارون من کیست ! من کیست خدایا ! دلم زمزم نمی ریزی این لھیب سوزانِ ، چرا بر" من را " ببین کھ من ھم آدمی را کشتھ ام ، ! می بخشی

می خواھم بدانم تا بھ کی این ایمان تحمیلی بر قلب من سنگینی ! چگونھ سخن بگویم تا باز با امتت بھ سویت رجعت کنم بگذارید در این ! کنم ایمانی کھ برای زنده مانی میبایست بھ ھزار حکمت و ایدئولوژی و فلسفھ توجیھش! خواھد کرد

از کفر من نترس کھ من بھ نمی دانم ھای ، نھ توای خواھر و یا ای برادر من! تو ای مخاطب من ! صحرا نعره کشم ....خود ایمان دارم

این و! خدا بھ آدم آموختکھ، قدم اولین حکمتیموباز قدم زنو اینگونھ از رود نیل گذشتم تا در این تاریخ زنده بمانم !از خود قدم زدم ش را از طور گرفتھ بود و ھمچنان بیگانھکھ آتدر دستی برھنھ و شعلھ اییبار با پاھا

عقیده مردی کھ برای ، مرصاد توحید ھماندر آن قدمگاه تاریخ از نیل بھ فرات رسیدم ، ھمان جا کھ ابراھیم بود ،عطشم را ابراھیم ،برد تا او را قربانی خدایش کند ا بھ قربانگاه میپدری کھ پسرش ربھ آتش نمرودیان افکنده شد ، اش

خود فکر وبابرای لحظھ ای بھ سکوت ِ عملش گوش دادم ، ! افزود و مرا بیشتر بھ فکر فرو برد ، و باز ھم جبر و امر !رھا سازد تیرا از ھر منیت تا او ابراھیم شده بود و خدا میخواس" من ِ "کردم کھ نھ این جبر نبود ، اسماعیل سالھا

دستانم را گرفت و مرا بھ میاقت حج ، احساس کردم مبھ ناگاه گرمای ِ دستان گرم آن استاد شھید ، شریعتی را در دستانبرد ، بر من لباس احرام پوشاند تا آن خودی را کھ این ھمھ از آن زنج می بردم و در تالش پوست افکندش بودم در آن

بیگانگی بھ یگانگی برسم ، آنرسم و از" نفی خود " آنگاه ، در گرداب عشق ، بھ طوافم افکند تا بھ میقات بریزم و اید و بھ من گفت کھیآنگاه مرا در میان دو کوه بھ تالش آوارگی و جستجوی گمکرده ام ، کھ دلھرۀ وجودم بود داوان

در آن سوی و یک شخصیت کھ دیگر نام و عنوانی ندارد ، حرکت و با خیل آدمیان یکرنگ" قبلھ در قفا بنھ " فرزندم"در باز گشت بھ سوی کعبھ ، با تمام قوا بھفرزندم تو ای و"شناخت " مرحلۀ ! بھ سوی عرفان !قبلھ را آغاز کن

بداد و استثمار خود یورش بیاور و در کوبیدن ھر سھ بت تثلیث ، سھ قدرتی کھ آدمی را در طول تاریخ قربانی است"منمتجسم شده تا کھیورش بیاور ، و آنگاه اسماعیلت را در ھر شکلی! و استحمار کرده ، بھ نام سیاست ، اقتصاد ، و دین

باز قدم زدم تا از فرات بھ . مرا آمادۀ سفری نو ساخت اوو این گونھ ... تو را از مسئولیت باز بھ دارد بھ قربانگاه ببر! بار محمد را یافتم و اینمدینھ رسیدم

در آغوش دایھ ای الغر، می شود تا او از مادر جدا بھ امر خدا یتیمی کھ پس از سھ روز کھ از مادر شیر خورد ،حلیمھ دختر ابی ذؤیب از طایفۀ بنی سعد، ھفت سال ابتدای حیاتش را درصحرایی دور از ھوای مسموم مکھ بگذراند و

ش باز گردد تا این بار نھ تنھا خالء تکیھ گاھی چون پدر را بلکھ از مھر مادرش کھ در ھفت سالگی بھ سوی اھلسپس محتضر بود میباست محروم شود و بعد تنھا والیش عبد المطلب آن جد مھربانش را نیز از دست بدھد ، و اینجا بار دگر

.جبر تاریخ را طوری دیگر احساس کردم ولی باز ھمان قضیۀ امر و مامور بود کھ راھبی مسیحی حمد در دوازده سالگی ھمراه عمویش با کاروانی بھ شام سفر میکند و در آن سفر بحیرا سرجیوس م

بعد از مدتی . ینده اش را میخواند و عمویش را از دشمنی یھود بر جان محمد بیمناک میکنداست در او رسالت آ

Page 2: Religious Alienation

او ھم و اینگونھیابدپانی و بیابان گردی تغییر ابوطالب ورشکستھ می شود تا مسیر محمد از تجارت و سفر بھ چواو کھ حال نوجوانی پانزده سالھ است در ھمان ابتدا شوق انقالبی بودن در او بروز . درعطش شعلۀ طور سالھا بیاندیشد

عروة دزدی از قبیلۀ ھوازان بھ نام بھ دستتاجر ِ عطر ،میکند و در یکی از جنگھای فجار کھ بھ خاطر قتل نعمان.میپیوند بھ عمویش ،شعلۀ عدالت خواھی برافروختھرا درقریشان از ھوازیانالرحال چھار سال آتش دادخواھی

و خالص بوده ، اوضاع مکھ در ھم شده و فرصت جویان مقام برای کسب یعد از مرگ عمویش کھ رھبری مقتدرعده ای جویای حق در خانھ .وقشان را پایمال میکردند ده و حقناریاست مردم مظلوم را بھ قربانگاه خودخواھی کش

جدعان بھ دعوت زبیر بن عبد المطلب عموی محمد گرد ھم می آیند تا طرحی برای یک انقالب بریزند و سوگند یاد کنند اینو در. د از پا ننشینند نادا نکنتا از حقوق مظلومین چھ در مکھ و چھ در خارج از مکھ حمایت کنند و تا حقشان را

. محمد جوان با تمام شوق و دواطلبانھ شرکت میکند بازمیانآرام آرام قلب پر از آشوب و ھیجانم آرامش پیدا می کرد ، انگار کھ گمشدۀ خویش را یافتھ بود و باز بھ سیمای محمد

.نگریستم تا بیشتر خود را بیابم دور از یز دست میدھد و سالھای اولیھ حیاتش را در صحرایآری محمد یتیمی است کھ پدر را در ھمان ابتدای حیاتش ا

مکھ میگذراند تا واراث ھیچ عادات و سنن و روابط و مظاھر و مبانی اجتماعی کھ از پدر و جامعھ بھ ارث میرسد و رقت نباشد و تا بھ آغوش میھنش برمیگرد مادر را نیز از دست میدھد تا از ھر گونھ مھر مادری کھ بھ روح لطافت

ماند و ، بھ دور بفراوان می بخشد و روح را سالم ولی متوسط و معتدل و عادی میکند و از شدت صالبت آن میکاھدنگی و اینگونھ خدا میخواھد تا محمد تربیت یافتۀ ھیچ تمدنی نباشد و او را از ھرگونھ الیناسیون مذھبی ، اجتماعی ، فرھ

.وعد بھ او بخواند کھ چرا برگزیده شد یا شخصیتی دور نگاه دارد تا در روز معاشق شخصیت پاک و صادق او شده ازدواج کھ ت و پنح سالھ با خدیجۀ چھل و پنج سالھ ای سسالھا میگذر و محمد بی

تی محمد کھ دو دورۀ حیا. میکند تا اینگونھ ھمسر محمد شود و مادر زھرایی کھ بعد در مکتب علی شیعھ را آموزگار شدت و پنج سالگی سبود ، دورۀ غیبت از جامعۀ پدری و مادری و دورۀ بازگشت بھ جامعھ ، بعد از اینکھ از بیرا گذارنده

احساس مسئولیت در او گداختھ ھم تا چھل سالگی مکھ را ترک نکرده بود ، حال ھم احساس بیگانگی با این جامعھ و غار حرا و ثور می کند تا بلکھ چاره ای بیاندیشد و تر میشود و او را ھمچون مایعی مذاب از عشق و مسئولیت روانۀ

با ھمان عصای موسی ایستادی و از نیل تا فرات " خود " بگوید کھ تو در مقابل اوبعد روز موعد فرا میرسد تا خدا بھوجودت را راھانیدی ، تو در میان خواست من محمد را ساختی ، محمدی کھ ھمچون دیگران از نوع بشر بود، محمدی

ی اختیار کرد تا محمد شود ، محمدی کھ در آن راه طوالنی میان نیل و فرات ، یکھ در آن سالھای ھجرت و دوری و تنھا.ھمان مسیری کھ ھر آدمی از آن میگذرد ، خواست تا محمد باشد

ران میکند و و رسالت در وجودش فوھای عشق و مسئولیته ی ایستد و گدازو آری این چنین محمد در مقابل تاریخ مفرعون و یا فرعونیانی بھ اصطالح روشنفکر تر می ایستد ، فرعونیبر مردم نازل می شود ، و این بار محمد در مقابل

کھ دگر ادعای الوھیت نمیکنند و دگر کاخ ھایشان خانۀ خدا نیست ، محمد مقابل یک سیستم ایستاده است ، سیستمی دا بھ محمد نمیگوید عصایت را بیافکن و یا دست در گریبانت بنھ تا ید بیضا از زمان موسی ، و اینگونھ خپیچیده تر .او ابتدا امر خواندن میکند تا برای اولین بار مکتبی بیافریند ببینی ، بھ

: " افتادم کھ تعریف میکرد ) نویسندۀ یونانی ( دگر جبر تاریخ برایم بی معنا شد و بھ یاد داستان نیکوس کازانتزاکیس . کودکی پیلۀ کرم ابریشمی را روی درختی میابد ، درست زمانی کھ پروانھ خود را آماده میکند تا از پیلھ خارج شوددر

با . تصمیم میگیرد بھ این فرایند شتاب ببخشد –چون خروج پروانھ طول میکشد –کمی منتظر می ماند ، اما سر انجام اما بال ھایش ھنوز بستھ اند و کمی . پروانھ خروج خود را آغاز می کند حرارت دھان اش پیلھ را گرم میکند ، تا این کھ

دارد و اگر آرزوھا و نقشنھ بلکھ نظمآری تاریخ و حیات نیز ھمچون ھمان پیلھ است کھ در آن جبر".بعد ، می میرد تابوتی بر شانھ مام عمر ھمچوو اختیاِر وجودمان را ما بر آن تحمیل کنیم ، تبدیل بھ جسدی مرده میشود کھ تبی تابی ھا

.وبھ قول سارتر انسان ھمان جایی است کھ تصمیم میگیرد باشد.خواھد کردھای وجودمان سنگِی جبر یت راقرنھا از آن انقالب آتشینی کھ شمشیرھا و قلم ھای زیادی را شکست ، بعد از سالھا ھجرت و شھادت ، ازو حال بعد

زندهجبر تاریخ را در میدان نبرد فرعونیان سی بھ یک صلیب کشانده می شود تا بازمحمد دوباره در کنار عیسی و مودر پائولو کوئلیوبھ قول ، شودمیمصلوب تثلیث سھ قدر سیاست و اقتصاد و دین صلیبھمان در دوباره عیسی. ند نک

کسانی نبودن کھ رھبری فرھنگ و مذھب آن عصر را بر عھده داشتند ، بلکھ ھنگام مصلوب شدن مسیح ، یاران مردشنبود کھ بھ وظایف خانگی اش عمل مردانی عادی بودند کھ با ثمرۀ تالش خود می زیستند و یاران زنش کسی چون مارتا

ن بود و نھ یکی از کھ آزادانھ از او حمایت می کرد ، نخستین قدیس اش نھ یکی از رسوالمیکرد ، بلکھ ماریا بودشاگردان ، و نھ یکی از پیروان وفادارش ؛ بلکھ دزدی بود کھ کنارش جان سپرد و فاجعھ آنجاست کھ جانشینش کسی

یاری نبود کھ بیش تر از دیگران بھ آموختھ ھایش عمل میکرد ؛ کسی بود کھ در لحظھ ای کھ عیسی بیش از ھمیشھ بھ و طور دیگر . ز مصلب شدن مسیح غریبانھ تر از آن چیزی است کھ او میگویدو امرونیاز داشت ، او را انکار کرد

یھود را بھ نسخ قدرت و برده داری می کھ موسی دستانش را بر صلیبی میکشند کھ یک سرش امپراطوری رومی است و فاجعھ . شدهیھود را تبدیل بھ جرثومھ ای کرده کھ بھ جان عدالت افکنده ،سری دیگری کھ امروز صھیونسیمکشد و

اینجاست کھ محمد را نیز بر سر ھمین صلیب مصلوب کردند تا امروز ھر دینداری بتواند برای بھای خونشان کلیسا و

Page 3: Religious Alienation

مسجد و معبدی بسازند و اینگونھ خود را از ھر دغدغھ مذھبی رھا سازند ، و در این میان قاسطین و نا کثین و مارقین . پیکرۀ دین می افتند و تا آنجا کھ بتوانند آن را تکھ تکھ میکنند ھمچو الشخورانی سود جو بھ جان و

آری بعد از این ھمھ راه از میقات تا مکھ و تا سرزمین موعود چقدر سخت بود تحمل این ھمھ زخم ھای چرکین ، و حال ای برادر .امروز کھ من از ھمان حج بر می گردم ، دگر توانایی سکوت را ندارم ، بی تاب نیستم ولی خروشانم

."الیناسیون مذھبی" آگاه کنم ، فاجعۀ ست کتمان شده تو را از یک فاجعۀ قرن کھ سالھاتابگذار

الیناسیون مذھبی